توضیحات : پرویز صیّاد از بازیگران سینمای ایران قبل از انقلاب است که علاوه بر بازیگری نمایشنامهنویسی، کارگردانی، نویسندگی و تهّیهکنندگی را نیز در کارنامۀ هنری خود دارد. او در سال ۱۳۱۸ در لاهیجان به دنیا آمد و در رشتۀ اقتصاد از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شد. فعّالیت هنری خود را در سال ۱۳۳۶ با چاپ شعر و داستان کوتاه آغاز کرد و در سال ۱۳۳۷ به نمایشنامهنویسی نیز مشغول شد. او فعّالیت در سینما را از سال ۱۳۳۸ با فیلم «میمیرم برای پول» به عنوان نویسنده آغاز کرد. پرویز صیّاد در نقش صمد بسیار معروف شد و فیلمهای طنز انتقادی بسیاری در این نقش بازی کرد. برای چند فیلم شعر، تدوین، نوازندگی، مشاور فیلمنامه، طرّاح چهرهپردازی را انجام داد. چند کتاب نیز نوشت. در سال ۱۳۵۸ به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا فعّالیتش را در تئاتر و تلوزیون ادامه داد.
توضیحات : مجموعه ای که در پیش رو دارید مجموعه ای از داستان های کوتاه است که پیرامون موضوع ها و وقایع متنوعی نوشته و جمع آوری شده است. با تشکر از انتخاب شما و فرصتی که برای خواندن این مجموعه داستان صرف می کنید، عنوان این داستانهای عبارتند از : پیرمرد – معجزه نجات – جنون – ساحل عشق – تسبیح آسمان – شب گرگی و مرگ نخلستان
توضیحات : اوژن یونسکو کرگدن را نخست به شکل داستان کوتاه نوشت. به فاصلهیِ اندکی پس از چاپ داستان کوتاه و ترجمهیِ آن به زبان انگلیسی توسط دانلد ام. الن، خود یونسکو داستانش را به شکل نمایشنامه درآورد. نمایشنامه مورد توجه تماشاگران تئاتر در تمام کشورهای جهان قرار گرفت. جلال آل احمد نمایشنامه را به زبان پارسی ترجمه کرد. نمایشنامهیِ «کرگدن» در ایران بارها اجرا شد. آخرین اجرای نمایشنامهیِ کرگدن در آبان ۱۳۸۷ در تهران بود. داستان «کرگدن» با نمایشنامهیِ «کرگدن» تفاوتهایِ جزئی دارد. راویِ داستان کوتاه در نمایشنامه به شخصیتِ برنژه (Berenger) تبدیل میشود. دوستِ برنژه، در نمایشنامه با نام ژان شناخته میشود. سایر شخصیتها یعنی رئیس، دودار، بوتار، دیزی، خانم و آقای بویوف در هر دو اثر نقش تا حدی یکسانی دارند. با این حال، طولانی بودن متنِ نمایشنامه به شخصیتها فرصت میدهد با گفتارِ خویش، فردیت سادهیِ خود را بیشتر به نمایش بگذارند. درونمایهیِ هر دو شکل ادبی یکسان است.
توضیحات : زنده به گور داستان کوتاهی است به قلم صادق هدایت که در اسفند ۱۳۰۸ در پاریس نگاشته شد. هدایت در این اثر حالات روحی یک بیمار روانگسیخته را به تصویر میکشد. داستان حاوی خاطرات جوانی تنها و بدبین است که در پایان با خوردن تریاک دست به خودکشی میزند. بسیاری این اثر را پارهای از زندگی خود هدایت میدانند. این اثر به چندین زبان زنده دنیا از جمله فرانسه و انگلیسی ترجمه شده است.
توضیحات : « حکایت آن اژدها » مجموعه داستانهایی کوتاه و شعر گونه است که نویسنده در آنها دست به تجربه هایی جدید زده است . در حقیقت می توان این مجموعه را امتداد آن دسته از آثار ابراهیمی که در منتخب داستانهای کوتاهش – به خصوص در جلد سوم – چاپ شده اند ، دانست . داستانهایی کاملا شاعرانه با پرداختهایی گاه کاملاغریب و گاه کاملا ساده ! و فضایی تقریبا سوررئال که با بهره گیری از شیوه جریان سیال ذهن نوشته شده است . البته در ابتدای این کتاب ابراهیمی مقاله ای در باب داستان نویسی دارد که بسیار زیباست و در آن از روش «سرریز» نام می برد که تقریبا معادلی برای همان روش جریان سیال ذهن است .
توضیحات : کلاغی که جلوی یک کلاغ چهل کلاغ ایستاد داستان زندگی کلاغی است که از کودکی در مزرعه ی کنار جنگل بزرگ می شود و طی ماجرایی به شهر می رود و بر می گردد. کار کلاغ قبل از رفتن به شهر خبرچینی بود که با رفتنش به شهر، به صورت حرفه ای در می آید بطوریکه نیمی از هفته را در جنگل و نیمی دیگر در مزرعه مشغول خبر چینی می شود تا اینکه…
توضیحات : دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و درمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهترکه شوهرش نابینا باشد. ۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت وچشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: ” من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”.
توضیحات : داستان «زوزههای زجرآور یک گوشی تلفن همراه» روایت مردی تنهاست که یکی از اعضای مهم یک شرکت مهم به شمار میآید که به بیگاری کشیدن از مهندسان جوان و جویای کار عادت کرده است تا اینکه… شاید بهتر باشد خودتان داستان مرد و مهندس جوان را بخوانید. داستانی که شاید رگههای طنزش بیشتر از رگههای جدیاش باشد. پس این داستان ۵۰ صفحهای را بخوانید و سعی کنید به این فکر کنید که دلتان به حال مرد بسوزد یا مهندس جوان.
توضیحات : نوجوانی که با پیر مردی در مورد هدیه صحبت می کردند . نوجوان به پیرمرد گفت : شما به من گفتی وقتی هدیه را دریافت کنم خوشحال ترو موفق تر خواهم بود . پس منظورتان از موفق تر چیست ؟ پیرمرد جواب داد : موفق تر بودن ، یعنی پیشرفت به سوی چیزی که آن را مهم می دانی . نوجوان سر درگم شد و معنای هدیه آن جور که باید بداند ،ندانست. پیرمرد جواب داد : تو قبلا می دانستی هدیه چیست ؟ تو قبلا می دانستی کجا آن را پیدا می کنی. و تو قبلا می دانستی چگونه می تواند ترا خوشحال تر و موفق تر سازد. وقتی جوان تر بودی آن را بهتر می شناختی. فقط آن را فراموش کرده ای. و نوجوان پا به جوانی گذاشت و هنوز در فکر حرفهای آن پیرمرد بود که هدیه به معنای چیست ؟ او شغلش چمن زنی بود و از بودن در زمان حال خوشحال بود و از کارش لذت می برد. و بعد در یک لحظه آن را دریافت و پی برد منظور از هدیه چیست… چیزی که همیشه بوده است ؛ چیزی که هم اکنون حقیقت دارد : هدیه گذشته نیست ، هدیه آینده نیست، هدیه زمان حال است … هدیه ، یعنی اکنون !
توضیحات : مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او میخواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه میکرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه میکنی؟ دختر گفت: میخواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ میخرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج میشدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: میخواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمیتوانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر میگوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم میآوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور
توضیحات : در جاده ای باریک، خاکی و تاریک در کالسکه ای که اتاقش سقف نداشت، چشمانم باز شد. آسمان پر از ستاره های درخشان بود، گویی آن بالا خبریست. فرشتگان چراغانی کرده بودند و من همچون جنازه ای بی اختیار در کف کالسکه خوابیده بودم. من آنجا چه میکردم ؟ هیچ چیز در حافظه ام نبود. بلند شدم تا به بیرون نگاه کنم. وقتی نگاهم به بیرون افتاد راهی را دیدم که طی کرده بودیم…
توضیحات : یک روز پاییزی بود.یکی از همان صبح های غم ناک و افسرده که آدم را یاد روزهای تلخ و سوزناک می اندازد که جلوه ی شاهراه های اندیشه و دل را می گیرد و مانع رسیدن شادی و شیفتگی درون رگ به دل و مغز میشود و به ناچار زندگی و حتی ماندن را مختل می کند. صبح غمناک و افسرده با سوزی که به سوزش جانش می فزاید،دَمید.چشم های کبودش را می گشاید و بی لبخند از جا بر میخیزد و از انباری بیرون می رود.آبسی به دست وروش می کشد سپس نگاهی به آیینه می اندازد.پس از مدتها این نخستین بار بود که نگاهی به چهره ی شکسته ی خود می انداخت.هنوز برق درد کتک خای چنگیزدر چشم هایش پیدا بود.و باز هم مانند آخرین باری که به آیینه نگریسته بود،از خودبیزار شد،از خود شرمنده شد،از خود بیزار شدکه با چه زودباوری و حماقثی تا به ازدواج مثلا عاشقانه ی این شیاد بوالهوس داده است!از خود شرم داشت که روان و جان خود رادر گرو چه انسان،نه، حیوان پلیدی نهاده استحیوانی که هرروز او را شکنجه میدهدتا با محبوب جدیدش ازدواج کند بازنده ی این قمار شوم خودش هست که پس از آمدن محبوب شوهرش باید به هردو خدمت کند و باز هم کتک خور چنگیز بی وجدان باشد و تا پایان عمر خدمتگذار و کتک خور و حقیر زیر شلاق لسان و ضربات پاو دست آن نامرد بمیرد. تا جایی که یادش می امد او،دختری شاد و سرزنده و نترس بودو حالا او زنی حقیر وترسو شده.رضایت ندادن به شوهرش باعث شده بود که چنگیز اورا بیش تر تحت فشار بگذاردو هر آن اورا بیش تر زجر دهد تا ارشرّش خلاص شود.