توضیحات : دو روز بعدی ، چون به خاطر حال رعنا روزها بیرون نمی رفتیم ، سخت می گذشت ، ولی برعکس شب ها که کنار شومینه تا نیمه شب می نشستیم و از گذشته ها حرف میزدیم ، با شوخی های حسام و یاد آوری خاطرات بچگی هایمان ، که حالا شیرینی اش را بیش تر از هر زمانی احساس میکردیم ، با زوایای مختلفی از روح یکدیگر آشنا میشدیم که تا به آن روز برایمان پنهان بود ، مثلا من برای اولین بار آنجا شنیدم که زمانی حسام هم شعر می گفته و از رعنا برای تصحیح انها کمک می گرفته . رعنا به جای من گفت : قبلا هر بار چیزی در این مورد شنیده بودم و به شوخی بود و من هم شوخی بودن آن را باور کرده بودم و حالا شنیدن این حرف ان قدر برایم عجیب بود که حسام با اعتراض گفت : چیه ؟ چرا این جوری نگاه میکنی؟ – رعنا به جای من گفت: خب براش عجیبه حسام با لحنی بامزه گفت : چی ؟ قیافه من یا شعر گفتنم؟ و….
قسمتی از کتاب رمان برزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی