توضیحات : آرتور رمبو در بیست اکتبر ۱۸۵۶ مطابق با ۲۸ مهر ۱۲۳۳ هجری خورشیدی در شارلویل فرانسه به دنیا آمد. پدرش فردریک رمبو سرباز توپخانه بود و مادرش ماری کاترین ویتالی کوئیف از خانوادهٔ ملاکین بود و همیشه رفتار خشک و خشنی با او داشت. آرتور دومین فرزند خانواده بود و حدود دو سال پس از ازدواج پدر و مادرش به دنیا آمد. در ۱۸۶۸ نخستین شعرش را به لاتین سرود و سال بعد آموزگار او سه قطعه از اشعارش را منتشر کرد که یکی برندهٔ جایزه شد. در ژانویهٔ ۱۸۷۰ نخستین اشعار رمبو به فرانسوی منتشر شد. حدودا چهارده ساله بود که از خانه گریخت تا به پاریس برود. در پاریس به دلیل آن که بدون بلیط سوار قطار شده بود چند روزی در زندان گذراند و به خانه بازگردانده شد. او در پانزده سالهگی به توفیقهای درخشان تحصیلی دست مییابد. در یونانی، لاتین، بلاغت، تاریخ و جغرافی جوایزی میبرد. او با پل ورلن شاعر فرانسوی رابطهٔ دوستانهٔ عمیق و عجیبی داشت به نحوی که ورلن همسر و کودک تازه به دنیا آمدهاش را ترک کرد تا با آرتور به انگلستان برود. رابطهٔ آرتو و پل رابطهای توام با عشق و نفرت بود به نحوی که در ۱۰ ژوئیه ۱۸۷۳ ورلن دو گلوله به سمت رمبو شلیک و او را مجروح میکند و به دلیل این عمل دستگیر میشود و دو سال به زندان میافتد. به هر حال بعد از مرگ رمبو، ورلن نقش به سزایی در انتشار آثار او ومعرفیاش ایفا کرد. در ۱۸ مارس ۱۸۷۱ کمون پاریس شکل میگیرد و آرتور در ۲۳ آوریل به پاریس میرود و به کمونارها میپیوندد. رمبو در دوران کوتاه زندهگیاش به نقاط مختلف دنیا سفر کرد: انگلستان، آلمان، بلژیک، هلند، ایتالیا، اتریش، سوئد، اندونزی، قبرس، مصر، یمن، حبشه. و در سیوهفت سالهگی به دلیل وجود تومور سرطانی پای راستاش را قطع میکنند و چند ماه بعد در ۱۰ نوامبر ۱۸۹۱ مطابق با ۱۹ آبان ۱۲۷۰ ه. ش در کنار خواهرش ایزابل جان میسپارد.
توضیحات : مجموعه ای از شعرهای بی وزن و قافیه سوتک گوشتی که سنگ شد در دو بخش :
یکم. سوت آشکار و پنهان
دوم. کتابچهی سنگی
توضیحات : شعر لی بو نماد شعر کلاسیک چین است. ویژگیهای آن عبارتند از سادگی همراه با جنبههای دنیوی و شخصی شاعر. نماهایی از طبیعت تکرار میشوند و عواطف شاعر از سرخوشی به ناامیدی میگرایند. هنوز شعر لی بو با شکوه کامل و امساکنفسی خردورزانه با ما سخن میگوید و خواننده را آرامش میدهد و مسرور میکند.
توضیحات : اسبهای آبی پایین آمدند از روح
اسبهای شکستهبسته که روزی کثیف بودند
و در خلوتگاه خواب به سر و یالشان دست کشیدیم
پس شرمنده دریافتم که مدتها (شاید یک سال و اندی)
از زمانی که حوادث نوروزی را به فراموشی سپرده بودم
به تپههای بالایی هورقلیایی نیندیشیدهام
آه در حالی که دمبهدم آستینم از اشک خیس میشود
گاریهای شلختهای را به یاد میآورم
که هر شامگاه میدانچهای سرگردان را به هم میریختند
کیوسکی در کار بود تا پری، پرندهی دختر آنجا چند لحظهای بیارامد
روحم صخرهای بود که رودخانه را هنوز مینگرد
و هزار سایهی مرتب پس از صد سال گذشتند