توضیحات : آسمان تیره رنگ پائیز گرفته تر از همیشه بنظر میرسید. نسیمی به آرامی میوزید و ابرهای پنبه ای رنگ را به حرکت در می آورد و به دور دست ها میبرد و بجایش ابرهای تیره رنگ و سیاه را که معروف به ابرهای باران زا میباشند قرار میداد..در یکی از جاده های خارج از شهر (اچ) اتومبیلی کوچک با ۲ سرنشین در حرکت بود و با سرعتی تقریباً کم بسوی مقصد خویش روان بود. درون اتومبیل یک مرد و یک دختر جوان دیده میشد. زن (بتی) نامیده میشد و نامزد مرد جوان که در پشت فرمان قرار گرفته و اتومبیل را به حرکت درمی آورد و (جورج) نام داشت بود. آنها از مدتها قبل با یکدیگر نامزد شده و قرار بود به زودی با یکدیگر عروسی نمایند. جورج هر چند وقت یکبار به دیدن نامزدش می آمد و او را برای گردش به شهر می برد…
نوستالژیک . من این کتاب را سال 1348 زمانیکه 8 سالم بود از یک کتابفروشی محله مان در نازی آباد خریدم . برایم بسیار جالب بود و با اینکه به شدت برایم ترسناک بود بارها خواندم ولی گمش کردم . مدتها بود دنبالش بودم برای یادآوری خاطرات کودکی بار دیگر بخوانم . از متصدیان “پارس بوک” که این امکان را فراهم کردند بسیار ممنونم. بار دیگر به دوران کودکی برگشتم…..
من این کتاب خوندم اما به نظرم ترسناک نبود.
خاطره انگیز
بهترین سایت دانلود کتاب دنیا، تشکر از سایت پارس بوک