توضیحات : آب بالا آمده بود و همه جور خرت و پرت و آت و آشغالهای گندیده را در آغوش گل آلودش با خود میبرد. باد سردی شلاق کش میوزید و با تازیانه ای سرما صورت آمدم ها را کبود میکرد. صدای تازیانه باد بود و سوز و سرما. زمین از باران دیشب پر از گل و لای بود و آب باران توی چاله چوله های آن یه زده بود. روی پل تاکسی بار ها پشت هم صف کشیده بودند و راننده هایشان در انتظار بار، توی سرما این پا و آن پا میکردند. میدان صاحب الامر همهمه ای داشت که در باد گم میشد.
برچسب ها : . تقی کاغذچی, داستان برای کودکان, داستان های قدیمی, کتابهای قدیمی, کودکان بی سرپرت, کودکان کار
با سلام من از طرفداران شما در این بخش هستم دو تا مشکل داره یکی اینکه کتاب هایتان خیلی طولانی هستن و کی کی تونه یه کتاب ششصد صفحه ای بخونه؟؟؟؟؟؟؟ یکم صفحات رو کم تر کنین یعنی هرچی می تونین بزارین ولی اگه تونستین از آپلود کتاب های کم صفحه کوتاهی نکنین من خلی به سایتتون علاقه دارم.
اون یکی اینکه این روز ها دارید بکم کم کاری می کنین این روزا چرا کتاب آپلود نمی کنین من خیلی سایتتون را دوست دارم و خواهش می کنم تا می تونید کتاب یزارید من تا حالا به تمام دوستانم ادرس شما را دادم. انصافا به خواسته های من توجه منینا ممنون می شم با تشکر.