توضیحات : رویای برزخی روایتِ اشرافزادهی هنرمندی است که به علتِ تاراجِ همهی هستیاش بناگزیر به گفتهی خودش به شغلِ پُر مشقتِ باربری پرداخته است. خانهی او، هفت بیابان از شهر فاصله دارد؛ و همدماش، همسری است قوی هیکل، بهانهگیر و لیچارگو که مدام مانع فعالیتهای هنریاش میشود. راوی برای آنکه فرصتی داشته باشد تا به یگانه دلخوشیاش در زندگی، یعنی کوزهگری و نقاشی روی کوزه بپردازد، هر غروب که خسته از کار و دلچرکین از شهر و همشهریانش به خانه برمیگردد ناچار است قبل از شروع به کار با همسرش که (آینهی دق) نامیده میشود دعوای مفصلی داشته باشد. همین، باعث میشود تمرکز لازم را نداشته باشد و مدام در خلقِ آنچه در ذهن دارد ناکام بماند تا سرانجام روزی که زیرِ صندوقی بزرگ خم شده و مسافتی را میپیماید ناگهان (چشم سیاه) عشقِ گمشدهی دورانِ کودکیاش را بازیابد، آنهم در قطرهی لرزانِ عرقی بر مژگانش که لحظهای میپاید و بعد روی خاکفرشِ کوچه میچکد.
با تجلی چشمسیاه، راوی، صندوق را رها میکند و در غروبی که از شدتِ توفانِ شن تیره و تار شده است به خانه میشتابد و درحالی که با یک دست آینهیدق را که گلاویزش شده است از خود دور نگه میدارد، با دستِ دیگر به کوزهگری میپردازد. و پس از ساختن و قوام آوردنِ آن، نقشِ چشمسیاه را بر آن میزند تا پس از آفرینشِ اثری ناب و دلخواه، چشم سیاه که در روزگارِ کودکی راوی دور و دستنیافتنی مینموده است، یکباره جسمیت بیابد؛ قدم به زندگی او بگذارد و سرآغازی شود برای شکلگیری ماجراهایی متنوع و متحیر کننده. همهی وقایع این داستان با وجودِ تعدد و گستردگیشان در (یک آن) اتفاق میافتند؛ از یک منظر، لحظهی بینِ عبور از مرزِ بیست و یک به بیست و دو سالگی، و از زاویهای دیگر، نهاییترین دَمِ صد سالگی و در آستانهی ورود به صد و یک سالگیِ راوی. زمانی به اندازه یک پلک زدن که در ذهنِ شخصیتِ اصلی داستان کِش میآید و همهی آرزوها، محرومیتها، خاطرهها و ماجراهای سراسرِ عمر او را درخود میگنجاند. داستان بلندِ رویای برزخی به شیوهی (جریانِ سیالِ ذهن) نوشته شده است
برچسب ها : . اسماعیل زرعی, اشرافزاده, جریان سیال ذهن, چشمسیاه, داستان بلند, داستان تخیلی, داستان واقعی, محرومیتها
خیلی باحاله