توضیحات : نمی داند بیچاره مادرش چه حالی دارد، وقتی به قصد «کُناری» از خانه بیرون می آیند. خورشید بالای سر مادر ناظر بر همه چیز است و می تواند درک کند، حتی می تواند از گرمای سوزانش بکاهد، که نمیکاهد؛ چون نسبت به مردم دیگر وظیف هاش سنگین است. طوری است که بی خیال و بی تفاوت نشان می دهد؛ اما پسر نیست که شاهد رنج مادر باشد و او را درک کند. اگر باشد مثل خورشید وظیفه ی سنگینی نسبت به دیگر آدم ها ندارد. لااقل مهم ترین وظیف هاش عشق و محبت به مادر است.
برچسب ها : . داستان کوتاه, شهر ارواح, علی مظفرعالی, کوخت
با سلام,خدمت محترم این پایگاه اینترنتی از شما بخاطر اینهمه تلاش جهت فرهنگسازی و نشر کتب مفید سپاسگزاری دارم.