توضیحات : هوا آن قدر تاریک بود که فکر می کردم سقف آسمان آمده پایین . فکر میکردم اگر دستم را دراز کنم ، دستم توی سیاهی آسمان گم می شود .همه چیزعوض شده بود .بوته های لب جو پرازفش فش مار بود وجو مثل اژدها غرش می زد وجلو می رفت . آن قدر ترسیده بودم که دندان هایم درک درک وَر هم می خورد . ولینمی فهمیدم چرا ور نمی گردم .جنازه ی خرگوشوم تو بغلم بود .گردنش شلشده بود وکله ش همراه هر قدمی که بر می داشتم ،به این طرف وآن طرف میافتاد .خر گوشوم ،همین سر شبی مرده بود ومن داشتم می رفتم تا زیر درختسایه خوش خاکش کنمشکم خرگوشوم باد کرده بود .بچه ها می گفتند : هر چیزی که شکمش باد کنه تودلش بچه داره .چقدرخوشحالبودم ومی گفتم: هف هشت تا بچه می زایه واونوخ …مادرمم شکمش باد کرده ،یعنی اونم تو شکمش بچه داره ؟ …اگر اونم مثل خرگوشو بمیره چی ؟…
برچسب ها : . داستان, رمان, َشما چیزی گم نکردین؟, علی اکبر کرمانی نژاد, کتاب داستان
با تشکر از شما با کتابهای عالیتون کتاب رمان گندم را می خواستم
DATE: 09/09/2009 12:43:32 ‘ق.ظ’,
salam
khaste nabashid peyman jan
baba cheghadr faalllllllllllllllllll
baba dast marizad
kash ke hame mesle shoma boodan
oon az saite karshenasit ke inghadr terkoond
inam…..damet garm
DATE: 09/09/2009 12:43:32 ‘ق.ظ’,
با سلام و تشکر از وبلاگ خوبتون .
اگه لطف کنید دانلود کتابهای اسماعیل نوشته ی امیر حسین فردی و آخرین پدر خوانده اثر ماریو پوزو رو هم بذارین ممنون می شم.
DATE: 09/09/2009 12:43:32 ‘ق.ظ’,
سلام
لطفا منو با نام
مدل لباس و ارايش شيک پوشان
لينک کنيد
متن لينکتان رو براي ارسال کنيد
ShikPoshan.COm
امار 10000