توضیحات : ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد احمد شاه قاجار تحصیل میکردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشورشان را بخوانند. ما بهانه آوردیم که عدۀمان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو اینجا تحصیل میکند و همان یک نفر پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد و سرود ملی خواهد خواند. چارهای نداشتیم دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم و پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمیدانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و کسی هم که اینجا فارسی بلد نیست که بداند و اعتراض کند. اشعار مختلفی از سعدی و حافظ با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمیشد به صورت سرود خواند.
توضیحات : سالها پیش یک باند کلاهبردار و شیاد که با تردستی و صحنه سازی از مردم ساده لوح و آنها که کارهایشان خدشه داشت و برخلاف اصول امانت و درستی بود، پولهای گزاف گرفته بودند، به دام پلیس افتادند و به دست قانون سپرده شدند تا سزای عمل خود را ببینند. نویسنده از این سوژه با نیروی تخیل قصه ای ساخته است که اولین بار در مجله رنگین کمان چاپ شده و اینک به صورت کتاب تقدیم علاقمندان می گردد. گرچه اوضاع امروز کشور اجازه نمی دهد چنین افراد شیاد و کلاهبردار عرض وجود کنند، اما چه ضرر دارد دوستان با مطالعه این قصه هوشیارتر و آگاه تر شوند و گول ظاهر آراسته و سخنان فریبنده آنان را نخورند.
توضیحات : مبنای تدوین داستانهای این کتاب، تقدم تاریخ ایران و خاور زمین بر تاریخ باختر زمین است. از این گذشته کوشیده ام که داستانهای هریک از این دو بخش را بر حسب تقدم و تاخر تاریخی و زمان و وقوع آنها قرار دهم. بنابراین داستانهای هر بخش از این کتاب از دیرینه ترین روزگاران آغاز می شود و به تدریج به دوران نوین می رسد. بدیهی است در این تدوین حقایق تاریخی تا حد ممکن در نظر گرفته شده تقدم و تاخر زمان وقوع هر یک از ماجراها موجب پس و پیش قرار گرفتن آنها گشته است.
داستانهایی که در این کتاب از لابلای تاریخ گردآمده، از منابع گوناگون ولی موثق عربی و غربی به قلم نویسندگان و پژوهندگانی که کارشان کاوش در تاریخ به قصد عبرت آموزی بوده است، ترجمه یا اقتباس شده و در طول نیمی از عمر راقم این سطور فراهم گردیده و هریک و یا چندی از آنها در نشریه از نشریاتی آن سالهای دور درج گردیده و یادگاری از کوششهای روزنامه نگاری روزگار جوانی نویسنده این سطور به شمار می آید…
توضیحات : کتاب ۱۵۰ داستان کوتاه مجموعهای منتخب از داستانهای نویسندگان مختلف است. داستان، بازآفرینش رویدادها و حوادث به ظاهر واقعی است. داستان واگویی و تکرار واقعیت نیست. داستان فراوردهای است تخیلی که در جهان خود واقعی نمایانده میشود.
توضیحات : کتاب داستانهای کوتاه انگلیسی همراه با ترجمه فارسی شامل ۴۰ داستان کوتاه دو زبانه است. مطالعه چند داستانها کوتاه و آموزنده در کنار منابع مطالعاتی دیگر زبان، میتواند یادگیری زبان انگلیسی را شیرینتر نماید. همواره یکی از مهمترین عوامل موفقیت در یادگیری زبانهای خارجه داشتن انگیزه، هدف و علاقه بوده است. این کتاب دارای ۴۰ داستان یک صفحهای و کوتاه انگلیسی به همراه ترجمه فارسی آن است.
توضیحات : دومین کتاب از مجموعهی ۳ جلدی قصههای موش کوچولو، تحت عنوان «موشی که میدانست…» داستانی آموزنده است که به کودکان اهمیت کمک کردن به دوستانشان را گوشزد میکند. این کتاب، اثری از پل چوی است که در سال ۲۰۱۲م انتشار یافته و اکنون با ترجمهی زینب کریمی (اور) در دسترس دوستداران زبان فارسی قرار دارد. مجموعهی ۳ جلدی «قصههای موش کوچولو» بهتدریج منتشر میشود و بنا به خواست مترجم، بهطور رایگان در اینترنت قابل دریافت خواهد بود.
توضیحات : دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و درمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهترکه شوهرش نابینا باشد. ۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت وچشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: ” من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”.
توضیحات : مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!!!