توضیحات : حضرت با عز و شکوه جناب مستطاب عزرائیل که عمرت درازباد !! هر چند در این روزگاران در میدانهای جنگ و ستیز کاری صعبل و دشوار در پیش داری و خوشبخت از آنی که اولاد بنی آدم هماره به خاطر هیچ و پوچ با وسائل گوناگون به جان هم افتاده و وظیفه خطیر تو را آسانتر ساخته اند . لهذا، امیدوار چنانم که سایه ی ذیجود خود را برای قرنها از ملک و ملت ایران کوتاه گردانی.
توضیحات : سکوت و وحشت سراسر خانه را فراگرفته بود. دلهای افراد خانواده لبریز از اضطراب و درد بود. مادر در گوشه ای افتاده و آنچنان رنگ پریده بود که گویی بی هوش است. اقوامش اطراف او را گرفته بودند و او را دلداری می دادند. پدر غمزده و عصبانی به روی تختخوابش لمیده و در افکار پراکنده خود غوطه ور بود. عبدالحمید کودک یکساله در گهواره اش خوابیده و بی آنکه گرفتاری های پدر و مادرش را احساس کند، با گوشه پیراهنش بازی می کرد و لبخند نمکینی به لب داشت. عبدالحمید از شعله ها و شراره های اضطراب و التهابی که خانواده اش را دربرگرفته بود، کاملا بی خبر بود. یکی از خویشاوندان اتاقها را جستجو می کرد تا لباسها و اسباب بازیهای عمار را که سه روز قبل گم شده بود، جمع آوری کند و آنها را دور از چشم پدر و مادرش پنهان نماید. این گوشه ای از زندگی خانواده مراد بود. عمار فرزند چهار ساله مراد مفقود شده و با همه کوشش هایی که برای یافتن وی به عمل آمده بود، نتیجه ای نبخشیده لذا اندوه، درد، گریه و دلهره از همه سوی جان و قلب افراد خانواده را می خورد…
توضیحات : کتاب ۱۵۰ داستان کوتاه مجموعهای منتخب از داستانهای نویسندگان مختلف است. داستان، بازآفرینش رویدادها و حوادث به ظاهر واقعی است. داستان واگویی و تکرار واقعیت نیست. داستان فراوردهای است تخیلی که در جهان خود واقعی نمایانده میشود.
توضیحات : ساعت تقریبا ۹ صبح بود که ننه زری کلفت خانه در اتاق خواب خانم و آقا را زد و گفت: خانوم جون ساعت نُهِ.
اما خانم بیدار نشد. ننه زری که اخلاق گند خانومشو میدونست، چند دقیقه صبر کرد و دوباره تصمیم گرفت که در بزند. این دفعه کمی محکمتر در زد و گفت: خانوم جون نمی خواین پاشین؟ ساعت نُهِ.
که یکدفعه در اتاق باز شد و خانوم که از زور خواب چشمانش پف کرده بود، داد زد: بیشعور مگه تو آدم نیستی؟ چند دفعه بهت بگم منو تا ساعت ۱۰ حق نداری بیدار کنی؟
ننه زری که بیچاره از ترس دست و پایش می لرزید گفت:
خانوم جون به خدا دیشب آقا گفتن که صبح زود ما رو بیدار کن میخوایم بریم خرید. به خدا خودشون گفتن.
از سروصدای اینها آقا از خواب بیدار شد و در حالیکه خمیازه می کشید گفت:
چیه؟ دوباره چه خبره؟
که ننه زری زد زیر گریه و گفت:
آخه آقاجون من چه تقصیری دارم؟ مگه خودتون دیشب به من نگفتین فردا صبح زود ما رو بیدار کن می خوایم…
آقا تازه فهمید چی شده و با خنده گفت:
آره راستی یادم اومد. عزیزم ولش کن دیگه. عجب حوصله ای داری.
توضیحات : آن روز عصر، مهتاب چون به خانه رسید پریشان خاطر بود حواس درستی نداشت به اتاق نشیمن رفت به مریم سلام گفت و جواب گرفت مانند هر روز خواهر را بوسید سر بر سینه اش گذاشت، مریم موهای او را نوازش کرد، سرش را به سینه فشرد، پیشانیش را عاشقانه بوسید و از حال و کار درسیش جویا شد. مهتاب با بی حواسی جوابی به مریم داد سپس از جا برخاست به اتاقش رفت و تا هنگام صرف شام بیرون نیامد. مریم هم به تصور اینکه مهتاب تکالیف درسیش را انجام میدهد پاپی او نشد در حالی که مهتاب به پشت روی بستر دراز کشیده بود و متفکرانه سقف اتاق را مینگریست.
توضیحات : کتاب «چشم دوم » وصف حال آدمهایی است که در اثر حوادث ناشی از انقلاب و جنگ، موقعیتهای شغلی و نقش اجتماعی خود را از دست دادهاند. داستانهای این کتاب به جنگ نگاهی انتقادی دارند و یکی از آنها درباره آدمهای سادهای است که در شرایط بحرانی، هستی و تعادل خود را میبازند. ماجرای این داستان در ذهن کارمندی میگذرد که با پول بازخرید خدمت خود در دستگاه دولتی، با دوستش هدایت، یک تاکسی میخرد، اما پیش از آن که تاکسی به نام او شود، اتفاقاتی رخ میدهد. «چشم دوم» نخستین بار در سال ۱۳۷۳ از سوی نشر مرکز به چاپ رسید.
توضیحات : داستان «زوزههای زجرآور یک گوشی تلفن همراه» روایت مردی تنهاست که یکی از اعضای مهم یک شرکت مهم به شمار میآید که به بیگاری کشیدن از مهندسان جوان و جویای کار عادت کرده است تا اینکه… شاید بهتر باشد خودتان داستان مرد و مهندس جوان را بخوانید. داستانی که شاید رگههای طنزش بیشتر از رگههای جدیاش باشد. پس این داستان ۵۰ صفحهای را بخوانید و سعی کنید به این فکر کنید که دلتان به حال مرد بسوزد یا مهندس جوان.
توضیحات : تلخسیر مثل هر داستان مدرن دیگری می کوشد با نگاهی خصوصی به زمان و کنار گذاشتن روایت خطی از آن، معنایی نوپا برای مفاهیمی پیچیده، مثل زمان و مکان بنا کند، تا از این رو، راهی برای رسیدن به افق ذهن آدمی بیابد و بهانه ای برای تحریک دانستگی های او و باورهای او. با آگاهی از آن چه در یک چشمه از تلخسیر آغاز شده و به پایان رسیده است، در برخی چشمه های دیگرِ آن، حتی می توان نشانه هایی کم رنگ از رویدادهایی را به چشم دید که شاید هرگز رخ نداده باشند، نشانه هایی از یک مرارت گاه کامیاب و گاه کام نایافته، که صورت گرفته اند تا زمان را -که در این جا به گونه ای اجتناب ناپذیر، به زمان روان شناختی هانری برگسون پهلو می زند- به سانِ معیاری برای انکار واقعیت موجود، به کار بندند.
از آنجا که نویسندگان تلخسیر، علی رغم حمایت ناشرین محترم، در یک فرایند فرساینده و مایوس کننده دو ساله و پس از چندین نوبت جرح و جراحی و تعدیل در متن، موفق به اخذ مجوز نشر و توزیع از اداره ارشاد نشدند، تنها راه معرفی این اثر به جامعه فرهنگی کشور را توزیع نسخه الکترونیکی آن دانستند.
توضیحات : یک روز پاییزی بود.یکی از همان صبح های غم ناک و افسرده که آدم را یاد روزهای تلخ و سوزناک می اندازد که جلوه ی شاهراه های اندیشه و دل را می گیرد و مانع رسیدن شادی و شیفتگی درون رگ به دل و مغز میشود و به ناچار زندگی و حتی ماندن را مختل می کند. صبح غمناک و افسرده با سوزی که به سوزش جانش می فزاید،دَمید.چشم های کبودش را می گشاید و بی لبخند از جا بر میخیزد و از انباری بیرون می رود.آبسی به دست وروش می کشد سپس نگاهی به آیینه می اندازد.پس از مدتها این نخستین بار بود که نگاهی به چهره ی شکسته ی خود می انداخت.هنوز برق درد کتک خای چنگیزدر چشم هایش پیدا بود.و باز هم مانند آخرین باری که به آیینه نگریسته بود،از خودبیزار شد،از خود شرمنده شد،از خود بیزار شدکه با چه زودباوری و حماقثی تا به ازدواج مثلا عاشقانه ی این شیاد بوالهوس داده است!از خود شرم داشت که روان و جان خود رادر گرو چه انسان،نه، حیوان پلیدی نهاده استحیوانی که هرروز او را شکنجه میدهدتا با محبوب جدیدش ازدواج کند بازنده ی این قمار شوم خودش هست که پس از آمدن محبوب شوهرش باید به هردو خدمت کند و باز هم کتک خور چنگیز بی وجدان باشد و تا پایان عمر خدمتگذار و کتک خور و حقیر زیر شلاق لسان و ضربات پاو دست آن نامرد بمیرد. تا جایی که یادش می امد او،دختری شاد و سرزنده و نترس بودو حالا او زنی حقیر وترسو شده.رضایت ندادن به شوهرش باعث شده بود که چنگیز اورا بیش تر تحت فشار بگذاردو هر آن اورا بیش تر زجر دهد تا ارشرّش خلاص شود.