توضیحات : تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. مردم در خانه هایشان استراحت می کردند و از جریاناتی که در گوشه و کنار شهرستان می گذشت، کوچکترین اطلاعی نداشتند. چراغهای تمام خانه ها باستثنای چند آپارتمان که شاید صاحبانش مشغول شب زنده داری بودند خاموش بود. کوچه ها خلوت بود و حتی یک عابر هم در آن دیده نمی شد. چنین شبی درست وقتی در دوردست دوازده ضربه پیاپی نواخت، بناگهان سر و کله مرد بلند قامتی که سر و صورت خود را در لباسی تیره رنگ پنهان ساخته بود ز میان تاریکیهای کوچه ای دور افتاده پیدا شد.
مرد بآرامی راه میرفت و مثل آن بود که براحتی نمی تواند قدمهای خود را کنترل کند. با شلوق سیاهرنگی درست همرنگ شب بروی دوش انداخته و کلاه آن را بروی صورت آن کشیده و سرو گردن و قسمتی از چهره اش را در میان آن پنهان ساخته بود . وقتی آخریر ضربه ساعت بگوش رسید، مرد قدمهای خود را تندتر کرد و با شتاب بیشتری در طول کوچه تاریک بجلو رفت. هر گاه از زیر چراغی عبور می کرد با وجود آنکه هیچ کس در اطرافش دیده نمی شد، سعی در پنهان ساختن چهره خویش می نمود ولی اگر کسی بدقت او را می نگریست میتوانست از میان سایه های تاریک و روشن داخل کوچه نیمی از چهره های را مشاهده کند…
توضیحات : آسمان تیره رنگ پائیز گرفته تر از همیشه بنظر میرسید. نسیمی به آرامی میوزید و ابرهای پنبه ای رنگ را به حرکت در می آورد و به دور دست ها میبرد و بجایش ابرهای تیره رنگ و سیاه را که معروف به ابرهای باران زا میباشند قرار میداد..در یکی از جاده های خارج از شهر (اچ) اتومبیلی کوچک با ۲ سرنشین در حرکت بود و با سرعتی تقریباً کم بسوی مقصد خویش روان بود. درون اتومبیل یک مرد و یک دختر جوان دیده میشد. زن (بتی) نامیده میشد و نامزد مرد جوان که در پشت فرمان قرار گرفته و اتومبیل را به حرکت درمی آورد و (جورج) نام داشت بود. آنها از مدتها قبل با یکدیگر نامزد شده و قرار بود به زودی با یکدیگر عروسی نمایند. جورج هر چند وقت یکبار به دیدن نامزدش می آمد و او را برای گردش به شهر می برد…
توضیحات : فرانکنشتاین دانشمند جوان و جاه طلبی است که با استفاده از کنار هم قرار دادن تکههای بدن مردگان و اعمال نیروی الکتریکی جانوری زنده به شکل یک انسان و با ابعادی اندکی بزرگتر از یک انسان معمولی میسازد. موجودی با صورتی مخوف و ترسناک که بر همه جای بدنش رد بخیههای ناشی از دوختن به چشم میخورد. این موجود تا بدان حد وحشتناک است که همگان، حتی خالقش از دست شرارتهای او فرار میکنند. هیولایی که خالقش نیز نمیتواند آن را کنترل کند و خود مقهور آن میشود.
تأثیر این داستان به حدی بود که این کلمه به صورت مدخلی در فرهنگ لغات درآمدهاست. در داستان، فرانکنشتاین سازندهی موجود است و مخلوق یک هیولا است. هیولا فقط هیولا است و هیچ اسمی ندارد، اما به مرور زمان آن هیولا به نام خالق خویش به فرانکنشتاین معروف شدهاست. شکل صحیحتر دیگری که رواج یافتهاست «هیولای فرانکنشتاین» است. اما تأثیر هیولای فرانکنشتاین در سراسر دنیا به قدری زیاد بوده که اشخاص مختلف و نویسندگان گوناگونی از آن به عنوان شخصیت کتب خود استفاده میکنند. این داستان مربوط به دوره رمانتیک اروپا می باشد که در سراسر داستان امید، دلگرمی و همدردی نمایان است. همه ما انسان ها نیازمند کمک و یاری از طرف یکدیگر هستیم و با تنها بودن فقط ناامید و خسته نی شویم. مثلاً ویکتور برای خلق هیولا به مدت 2 سال تنها زندگی می کند که در این مدت بسیار بیمار و ضعیف می شود و حتی وقتی هیولا چشمانش را باز می کند، ویکتور از شدت ترس و ناامیدی فرار می کند. در این کتاب تعداد بسیاری تعریف کننده هستند. و این از نشانه های دوره رمانتیک است که هر کسی با دید خودش داستان را تعریف می کند.
توضیحات : داستان تخیلی بسیار زیباییست . تسخیر شدن روح انسانها را توسط شیاطین توصیف می کند . این اثر هنوز به چاپ نرسیده و قرار است با بقیه آثار سیما عابدینی در سال ۲۰۱۱ به چاپ برسد .