توضیحات : الو.. الو.. کجائید؟
– اداره آگاهی، من تامسون رئیس اداره کار آگاهی هستم.
– آقای تامسون خواهش میکنم .. هر چه زودتر خودتان را باینجا برسانید چون اتفاق عجیبی افتاده.
– خانم شما کی هستید؟ و چه اتفاقی رخ داده و من کجا باید بیایم؟
– من دوشیزه فلورانس دختر آقای ادمون سیمون دوست شما هستم. چطور مرا نمیشناسید و نمی دانید کجا بیائید! بسیار خوب شناختم. خیلی عذر می خواهم همین الان خدمت می رسم. ممکن نیست بفرمائید چه اتفاقی رخ داده که وجود من لازم می باشد؟
– آقای تامسون اتفاق خیلی مهم و وحشت آور است و وجود شما هم خیلی لازم وفوری است و من نمیتوانم بوسیله تلفن بشما اطلاع بدهم چون ممکن است…
دیگر صدائی نیامد و مثل اینکه سیم تلفن را قطع کرده باشند و معلوم هم نشد که علت قطع تلفن چه بود.
چند دقیقه بعد تامسون رئیس اداره آگاهی لندن که شهرت جهانی داشت و تمام دزدان و جنایت کاران از او بیم و هراس داشتند، سوار تاکسی شده و طولی نکشید که تاکسی آن را در جلوی پارک بزرگ و زیبای آقای ادمون سیمون که در خیابان آکسفرد قرار داشت پیاده کرد. تامسون تکمه زنگ را فشار داد. پس از لحظه ای درب آهنی بزرگ قصر بروی پاشنه چرخی خورده و بازشد و شخص نسبتاً جوانی که لباس پیشخدمتی در تن داشت در جلو درب ظاهر گردید و با کمال احترام سلام کرده و راه را بآقای تامسون رئیس کار آگاهی نشان داد…
توضیحات : ” (ماری – تامپسون) با دقت موهای طلائی خود را چلانید و از حمام بیرون آمد. در کریدور ایستاد و هوایی را که آمیخته با بوی کاکائو و گردو بود با لذت استنشاق کرد. طبعاً مادرش خانوم آگاتا در این موقع در آشپزخانه مشغول پختن شیرینی بود. ماری در حالیکه تصنیفی را زمزمه میکرد وارد اتاقش شد. با نرمی حوله نمدار حمام را از بدن جذاب خود جدا ساخت و آن را روی دسته کاناپه انداخت. بعد با یک نوع سبک بالی مخصوص از اشکاف اتاق بلوز و دامن سرمه ای رنگی را بیرون آورد. آنها را به تن کرد و همان طور که سرحال مقابل میز توالت روی چهارپایه ای نشست و به شانه زدن موهایش پرداخت در همین موقع چشمانش به تصویر مادرش که آینه تمام قد منعکس شده بود، افتاد…
توضیحات : تازه چشمانم گرم خواب شده بود و رخوت خواب داشت کم کم پیکر خسته و کوفته مرا در آغوش می گرفت که صدای گوش خراش و ناهنجار زنگ تلفن در اتاق طنین انداخت و مرا از جا پراند. بر روی تختخواب غلطی زدم و با دیدگانی خواب آلود و نیمه باز دستم را دراز کردم و گوشی سپید رنگ تلفن را برداشتم و با ناراحتی و دلخوری گفتم: بفرمایید.
صدای شتابزده سرگرد (پ) رئیس اداره ام از آن طرف سیم به گوشم رسید: افشین خودت هستی؟
در حالی که بر روی تخت خواب جابجا میشدم، جواب دادم: بله خودم هستم. اتفاقی افتاده؟
سرگرد با همان لحن هیجان زده که آمیخته با نگرانی و دستپاچگی بود، گفت: گوش کن افشین. همین چند لحظه قبل مردی که از طرز صحبت کردنش معلوم بود در وحشت و اضطراب به سر می برد از من خواست که در سه راه ژاله با او دیدار بکنم. من فکر می کنم که او می خواهد موضوع مهمی را به ما بگوید..
توضیحات : این کتاب که از مجموعه داستانهای پوآرو میباشد در ژوئن ۱۹۴۱ در بریتانیا توسط انتشارات کولینز کرایم کلوب و در اکتبر همان سال در آمریکا توسط انتشارات داد، مید اند کمپانی به چاپ رسیده است. در سال ۱۷۸۲ وقتی کاپیتن راجر آنگمرینگ برای خودش خانه ای در جزیره کنار خلیج لدرکمب ساخت، به نظر همه، این عجیب ترین کاری بود که از او سر زد. مردی از خانواده ای چنان سرشناس چون او، باید و یلای مجلل و شایسته ای، در مرغزاری وسیع بنا می کرد که احتمالا یک نهر روان و مرتعی سرسبز هم داشته باشد…
توضیحات : میس گلوری روی خود را گرداند. هاری مثل سایه ای از جلوی او گذشت. فقط با صدای سرد و آهسته به دختر جوان سلامی کرد. بعد بدون اینکه به او نگاهی بکند، کلاه و شنل خود را روی میز انداخت و در کنار بخاری نشست. قیافه اش بهم خورده و آشفته و رنگی پریده داشت و نگاههای لرزان او نشان می داد که ناراحت است. از شش ماه پیش که باهم آشنا شده بودند، هرگز او را به این حال ندیده بود. هیچ دلیلی برای حال او نداشت جز اینکه فکر می کرد که با این حرکات میخواهد از او جدا شود.
میس گلوری از چند هفته پیش این فکر به خاطرش رسید که آیا دوستی آنها تا چه مدت طول خواهد کشید؟ نه اینکه فکر کنید هاری از دوستی با او خسته شده بود بلکه باید گفت این عادت میس گلوری بود و تا آن روز بیش از نُه عاشق عوض کرده بود. بنابراین انتظار داشت که یک روز از او جدا شود؛ اما هیچ وقت با رفقای جدید از عشق سابق خود حرفی نمی زد…
توضیحات : در سال ۱۳۰۷ که به سمت ریاست استیناف فارس و خوزستان در شیراز بودم محاکمه جنائی عجیبی پیش آمد و در آنوقت محاکم یکسره و عصرها بیکار بودم. بعد از ختم محاکمه چند روزی وقت فارع عصر را بدون اینکه به پرونده مراجعه کنم، صرف نوشتن جریان این محاکمه کرده و شرح آن را از قول محکوم به قلم آوردم تا طرز قصه داشته و بتوان نکات اخلاقی و قضایی را در آن بکار برد. و تا آنجا که ممکن بود، سعی کردم ساده بنویسم که هم به فهم عموم نزدیکتر و هم از قول محکوم خیلی قلمبه بافی نشده باشد.
بعضی دوستان نسخه آن را خواستند، برای آنها فرستادم. بعد از چندی دیدم در دو روزنامه و دیگری در تهران، به صورت پاورقی منتشر شده است. بنابراین انتشار سوم آن را در آن روزها زاید دیده، از آن صرف نظر کردم.
این روزها در ضمن کاغذ کهنه ها، نسخه اصل که رنگ کاغذ آن از مرور زمان زرد شده بود، به نظرم رسید یکبار دیگر آنرا خوانده، دیدم بعد از شانزده سال که از انتشار آن به طور پاورقی گذشته است، حالا اگر همه آن یکجا منتشر شود، چندان بی نفع نیست. به ویژه که آزادی محاکم دوره را به خاطرها آورده و معلوم می دارد که در آن زمان دادگستری جوان این کشور تا چه حد و پایه، بمر قانون رفتار می کرده و تفاوت آن با سنوات بعد و احکام حسب الامری پاره ای از محاکم تا چه درجه بوده است.
توضیحات : رستوران کوریلا با محله هارلم فاصله چندانی نداشت. صاحب پیر زن سفید مویی بود که نسبت خود را به بارون های فرانسوی می رساند و اسمش ژیگوما بود. وقتی که پات به من گفت طبق گزارشات شهربانی در این رستوران اعمال خلافی انجام می گیرد و آنجا مرکز تجمع دسته ای از گانگسترها شده است، تعجب کردم زیرا از ژیگوما این کارها را بعید می دانستم. قریب هفت سال بود که او این رستوران را اداره می کرد و در این مدت کوچکترین عمل خلاف قانون انجام نداده بود و اگر اینطور که پات می گفت به کارهای ناشایستی اقدام می نمود، می بایست اقرار کنم که واقعا با همه زرنگی فریب این پیرزن را خورده بودم…
توضیحات : به دنبال تحقیقات جان لی اندرسون بیوگرافی نویسی که توانست در 4221 به کشف بقایای جسد چگوارا دست یابد، بقایای جسد بونکه نیز در یک گور نامشخص در یک گودال کوچک در حاشیه پایگاه ارتش والگرانده در 49 اکتبر 4221 کشف شد. سپس بقایای جسد بونکه را به کوبا بردند و در آرامگاه ارنستیو چگوارا در شهر سانتاکلارا، در کنار خود چگوارا و چند چریک دیگر که در جریان جنگ آزادی بخش بولیوی کشته شده بودند به خاک سپردند.
توضیحات : سکوت محض سراسر کوچه و خیابان را فراگرفته بود و غرش های مهیب رعد و برق و طوفان های شدید و خطرناک، رسیدن زمستان را نوید می داد. دشت و صحرا همه سبزی خود را از دست داده، درختان آخرین زینت خود را به باد خزان سپرده بودند و اینها همه دست به دست هم داده منظره عجیب و بهت آوری را در نظر مجسم می ساخت. در زمستان معمولا هوا طوفانی است و مرتب باران و برف می بارد و داستان ما نیز در یکی از روزهای سرد این فصل شروع می شود. در کوچه و خیابان کمتر افراد به چشم می خوردند و کسانیکه برای کارهای لازم به خیابان آمده اند با سرعت در حالیکه یقه پالتو را بالا کشیده چتری در دست دارند، به طرف مقاصد و منازل خود در حرکتند. صدای برخورد قطرات باران با کف خیابان، تا اندازه ای این آرامش و سکوت را برهم میزند. ضربه های ناقوس ساعت کلیسا به گوش می رسید و بر شدت آن می افزود…
یکی از پرفروشترین کتاب مهیج پلیسی و جنایی منتشر شده در ایران
توضیحات : «ماجراهای شرلوک هولمز – شماره ۱»، کتاب مصوری است شامل داستانهایی از «سر آرتور کانن دویل» در مورد این کارآگاه خصوصی مشهور.
میراث مرگبار : هولمز و واتسون به یک جلسه احضار روح وارد میشوند تا به دو برادر کمک کنند اختلاف بر سر تقسیم میراث پدرشان را با هم حل کنند. این جلسه یک پیام مرموز و… یک قتل به بار می آورد. اما پیش از اینکه هولمز بتواند رمز را کشف کند یا ماجرای قتل را حل نماید، خودش در برابر پنجه ی سگ های وحشی، با خطر مرگ مواجه میشود!
توطئه ی تونل : هولمز متقاعد شده است که تصادفاتی که موجب تاخیر در تکمیل ساخت یک تونل می شود، حاصل یک نقشه تبهکارانه است… و پشت همه آنها دست شرور رئیس شبکه تبهکاران زیرزمینی لندن قرار دارد، یعنی خطرناک ترین و ترسناک ترین دشمن او!
توضیحات : «مک دونالد» سال ها دبیر بخش ادبی روزنامه «بوستون گلوب» بوده است و بسیاری از منتقدان ادبی آمریکا او را یکی از استادان مسلم ژانر ادبیات طنز جنایی در آمریکا می دانند. وی به نوشتن مجموعه رمان های دنباله دار جنایی علاقه داشت. مجموعه داستان های «فلچ» از معروف ترین مجموعه رمان های جنایی کشور آمریکا است و وی به همین خاطر نیز جوایز زیادی از نصیب خود کرده است. وی نوشتن این مجموعه را از سال ۱۹۷۴ شروع کرد. مجموعه رمان های «فلچ» ده ها میلیون نسخه در سراسر جهان فروش کرده است و جایزه ادبی «ادگار» را برای نویسنده اش به ارمغان آورده است. وی همچنین در سال ۱۹۹۲ بهترین نویسنده خارجی در جایزه ادبی مسکو شناخته شد.
توضیحات : پوارو پرسید: جناب دکتر مورلی تشریف دارند؟ هرکول پوارو در تمام این مدت خدا خدا میکرد که مثلا دکتر مورلی بنا به دلایلی آن روز به مطب نیامده باشد یا تصمیم گرفته باشد آن روز مریض دیگری نپذیرد یا مثلا سرما خورده و حال و حوصله دندان کشیدن نداشته باشد. متاسفانه دعاهای پورارو مستجاب نشد. پسرک خود را عقب کشید و پوارو را به داخل دعوت کرد و در را بست. پوارو فهمید که سرنوشت آن روز سر سازگاری با او ندارد.