توضیحات : یکی بود، یکی نبود. در روزگاران قدیم در یکی از سرزمین های جهان یک پادشاهی بود. این پادشاه نیز مانند تمام پادشاهان روی زمین، نسبت به زمان خود چندین سازنده و نوازنده و اتاق و کنیزکان و شاگردان و چاپلوسان و غیره داشت. این پادشاه نیز مانند پادشاهان هر زمان و هر مکان، هر وقت فرصتی از کارهای مهم مملکتی از قبیل شرکت در جشنهای افتتاحیه، سان گرفتن، ایراد نطق های نوشته دیگران و سیاحت پیدا می کرد، به شکار می پرداخت. پادشاه علاقمند به شکار به علت حساسیت زیاد به هوای بارانی، قبل از رفتن به شکار حیوانات مخصوصی که بصورت خصوصی در جنگل خصوصیش پرورش داده می شدند، منجم باشی را صدا زده و از او چکونگی هوا را می پرسید…
توضیحات : مجموعه ای از لطیفه های بامزه و خنده دار
شریک جرم :
رئیس به کارمند: آقا شما دیروز کجا تشریف داشتید؟
کارمند: جناب رئیس دیروز همسرم وضع حمل کرده بود.
رئیس: وضع حمل خانم شما، به شما چه مربوط است؟
کارمند: آخه من هم شریک جرم بودم!
توضیحات : صدای یک پیرمرد لاغر مردنی از میان انبوه جمعیت، همهمه داخل سالن قطار را در هم شکست «برادر ما آدم نمیشم!» بلافاصله دیگران نیز به حالت تصدیق «البته کاملا صحیح است، درسته، نمیشیم.» سرشان را تکان دادند. اما در این میان یکی دراومد و گفت: «این چه جور حرف زدنیه آقا…شما همه را با خودتون قیاس میکنین! چه خوب گفتهاند که: «کافر همه را به کیش خود پندارد» خواهش میکنم حرفتونو پس بگیرین.» من که اون وقتها جوانی بیست و پنج ساله بودم با این یکی همصدا شدم و در حالی که خونم به جوش آمده بود با اعتراض گفتم: – آخه حیا هم واسه ادمیزاد خوب چیزیه! پیرمرد مسافر که همان جوراز زور عصبانیت دیک دیک میلرزید دوباره داد زد: – ما آدم نمیشیم. مسافرین داخل قطار نیز تصدیق کرده سرشون را تکان دادند. خون دوید تو سرم. از عصبانیت رو پا بند نبودم داد زدم: – مرتیکه الدنگ دبوری! مرد ناحسابی! مگه مخ از اون کله واموندهت مرخصی گرفته، نه، آخه میخوام بدونم اصلا چرا آدم نمیشیم. خیلی خوب هم آدم میشیم…اینقدر انسانیم که همه ماتشان برده…مسافرین تو قطار به حالت اعتراض به من حملهور شدند که: – نخیر ما آدم نمیشیم…انسانیت و معرفت خیلی با ما فاصله داره… هم صدایی جماعت داخل قطار و داد و بیداد آنها آتش پیرمرد را خاموش کرد و بعد رو کرد به من و گفت: – ببین پسرجان، میفهمی، ما همهمون «آدم نمیشیم!» دوباره صداش رو کلفت کرد: «میشه به جرات گفت که حتا تا آخر عمرمون هم آدم نخواهیم شد.»
توضیحات : برگرفته از داستان این کاندیدای سرشناس چرا از انتخابات محروم شد: از شما چه پنهان همان روزهایی که سروصدایی تبلیغات و انتخابات ریاست جمهوری ولوله ای توی مردم انداخت، چند تا از دوستان که قبلا بساز و بفروش و نزول خوار بودند و حالا درباره چند باب مغازه و بنگاه آنچانی، از من خواهش کردند که با زبان چرب و نرم و قیافه حق به جانب و سابقه مبارزات قبلی ام در قبال گرفتن دستمزد حسابی دست بکار شوم و در این دوره انتخابات به نفع آنها تبلیغ کنم…
توضیحات : می گویند در روزگار خیلی قدیم یعنی در حدود ۲۵۰۰ سال قبل چند گوسفند بودند که در میان کوه و دشت و جنگل و درخت زندگی کرده و روزگار خود را با تفرج و گردشگری و رهروی در گل بوته ها و علفها و یونجه های سبز و سالم بسر می آوردند. این یک زندگانی ایده آل و غزیزی برای گوسفندان بود. تا آنکه گوسفندی پیدا شد که قوی تر و مکارتر از بقیه بود و ادعای چوپانی داشت و این وجود متفرعن که دارای غرایز خودپسندی و خودخواهی و خودبرتر بینی بود به وسایل مختلف سعی در منقضی کردن زندگانی طبیعی و غریزی آن موجودات داشت…
توضیحات : از داستان اوسا علم، این یکی رو بکش قلم: خیاطی عادت کرده بود که اضافات پارچه های مشتری را برای خود بردارد. شبی از شبها مرد خیاط در خواب دید روز قیامت فرا رسیده و جمعی در حال بازخواست از او می باشند و عده ای از مشتری ها نیز با قیچی های بزرگ و آتشین در حالیکه از اضافه پارچه ها علمی ساخته اند، مشغول بریدن پوست و گوشتش هستند…
توضیحات : محمد نصرت نسین معروف به عزیز نسین، شاعر، نویسنده و مترجم در سال 1915 در استانبول به دنیا آمد. در سال 1935 وارد مدرسهی نظامی کولهلی شد و در سال 1937 در مدرسهی جنگ آنکارا به تحصیل ادامه داد و به درجهی ستوانی رسید.» در قسمتی از کتاب میخوانیم: «بهت گفته بودم که چطور با جنبوجوش زیاد، من رو توی آمبولانس گذاشتن. حالا به اتفاقاتی که بعد از اون به سر مردهم اومد گوش کن. ماجراهای کتاب بیستهزار فرسنگ زیر دریا در مقابل ماجراهای یه روز گردش من با آمبولانس چیزی نیست. من رو دراز به دراز پشت آمبولانس خوابونده بودن. یهو فکر کردم سوار تاکسی شدم. ترسیدم راننده ازم کرایه بخواد. یادم افتاد مردم و از این موضوع خیالم راحت شد
توضیحات : آن سالها خانهٔ ما در یک محلهٔ پرت و دور افتاده بود و از مزایایی که سایر محله ها مثل آب و برقی و آسفالت و این جور چیزها برخوردار بودند سهمی نبرده بود، چون از شهرهای جدید و نوساز به حساب می آمد که قرار بود بعدها شهری مدرن و مجهز به تمام وسایل زندگی بشود. البته موقعی که فروشندگان زمین و شرکتهای خانه سازی زمینهای این منطقه را به اهالی فروخته بودند با آب و برق و آسفالت و تلفن بود منتهی بعد معلوم شد که کمی صبر لازم دارد. تعدادی خانه در این زمینها ساخته شده بود که در بعضی از آنها خود صاحبخانهها زندگی میکردند و بقیه را اجاره داده بودند. آنچه برای ما جنبهٔ حیاتی داشت و واجب تر از سایر مایحتاج زندگی بود آب بود چون بی تلفن میشد زندگی کرد و با پیغام دادن و از طریق مکاتبه مشکلات روزمره را حل کرد و به جای برق این امکان را داشتیم که فانوس و چراغ زنبوری روشن کنیم و آسفالت خیابانهای ما هم در درجهٔ سوم و چهارم قرارداشت چون اهالی محلهٔ ما مردم پرتوقعی نبودند که بی آسفالت نتوانند زندگی کنند اما آنچه ما را عذاب می داد و لازم بود آب بود.
ماهی یک مرتبه نمیدانم از کجای شهر به مدت چند ساعت مختضر آبی در جوی اصلی محلهٔ ما جریان پیدا می کرد که ظرف همین چند ساعت کلی سر و دست میشکست و اهل محلی که در طول ماه برادروار در کنار یکدیگر زندگی میکردند برسرآب ماهیانه با بیل و کلنگ و چوب و چماق به جان هم میافتادند و سر و دست هم را میشکستند و غیرممکن بود که ماهی یک مرتبه محلهٔ ما به صحنهٔ جنگ مبدل نشود، هرچه هم به مقامات مسئول نامه نوشتیم، عریضه تقدیم کردیم طومار به امضا رساندیم که بیایید محض رضای خدا فکری برای آب محلهٔ ما بکنید گفتند چون شما خارج از شهر هستید فعلا نوبت شما نیست و باید کمی صبر کنید کار لولهکشی و تامین آب شهر که تمام شد به سراغ شما خواهیم آمد.
ریش سفیدهای محل که خدا خیرشان بدهد آمدند دورهم نشستند و شورایی تشکیل دادند و حساب کردند که اگر پولی را که روزانه مردم محله بابت خرید آب به گاریچیها و بشکههای آب میدهند روی هم بگذارند ظرف یک سال میشود یک چاه عمیق یا نیمه عمیق در میدان عمومی محله حفر کرد و تلمبهای هم روی چاه نصب نمود و موقتاً مشکل آب را حل کرد تا بعدها انشاالله نوبت محلهٔ ما و به روایت
توضیحات : مجموعه داستانهای طنزآمیز ترکی نوشته عزیز نسین با ترجمۀ رضا همراه. توی بیشتر بندها یکنفر هست که شبها برای زندانی ها قصه بگوید. بمحض اینکه هوا تاریک می شود و زندانی ها شامشان را می خوردند از زور بیکاری و بدبختی اطراف قصه گو جمع می شوند و با شنیدن داستان های سرگرم کننده ساعتی غم و غصه زندان را فراموش می کنند.
توضیحات : رمان «گردان قاطرچیها» درباره یکی از گردان های تدارکاتی در جبهه هاست که در آن، تعدادی رزمنده با استفاده از چند قاطر، آذوقه و مهمات مورد نیاز گروهی از رزمندگان در بالای ارتفاعات کردستان را حمل می کنند. ماجرا از آن جا آغاز می شود که شخصیتی به نام یوسف که یک مجروح جنگی است، پس از مصدومیت، دوباره به جبهه اعزام می شود و این بار بنا به صلاحدید فرمانده گردان قرار می شود مسولیت نگهداری و آموزش چند قاطر برای حمل آذوقه و مهمات به مناطق صعب العبور در ارتفاعات کردستان برای رزمندگان به او سپرده شود. یوسف گردان جدید را که متشکل از چند نوجوان جسور و بازیگوش است تشکیل می دهد و اتفاقاتی که در ادامه رخ می دهد منجر به تغییرات زیادی در اخلاق ، روحیه و برخورد بچه ها می شود.
این رمان به موضوع جنگ از زاویه طنز نگاه کرده که همین موضوع باعث شده تا حدودی تصویر شاد و مفرح از حضور رزمندگان نوجوان در صحنه های مختلف جنگ برای خواننده نوجوان روایت شود. علاوه بر شخصیت یوسف که جزو آدمهای محوری در داستان است، شخصیت «سیاوش» هم جزو آدم های دوست داشتنی در این رمان است که با توجه به روحیه شاد و بازیگوشی که دارد، تصویر شاد و سرزنده ای از یک نوجوان رزمنده در سال های دفاع مقدس را به نمایش می گذارد. از دیگر شخصیت های این داستان می توان به کربلایی، مش برزو، اکبر خراسانی، علی نجفی، دانیال، حسین و کرامت اشاره کرد که بیشتر آنها مانند سیاوش و یوسف روحیه طنز دارند یا در موقعیت های طنزی که قرار می گیرند، رفتارهای طنزی آلودی از خود بروز می دهند. با توجه به عنوان رمان (گردان قاطرچیها) تعدادی قاطر با نام های گوناگون در طول داستان حضور دارند که البته این نام ها را یوسف و بقیه شخصیت ها روی قاطرهای زبان بسته گذاشته اند. مانند رخش رستم، آتش پاره، تورنادو، کوسه، بروسلی، آذرخش، چپول، پیکان، جفتک آتشین، قزمیت، پهلوون، لب شتری، عقاب کوهستان، شاهین، رییس بزرگ، دماغو، گنده بک و لنگه جوراب. داستان نثر ساده و روانی دارد و لحن راوی در هنگام توصیف صحنه های داستانی در عین برخورداری از رگه های طنز قوی، چنان بی تفاوت و خونسرد است که گویی دارد یک واقعه ساده و روزمره و خیلی معمولی را روایت می کند
توضیحات : از صبح به چیدن کتابها در قفسه مشغول هستیم. اوستایمان میگوید: آن کتابهای نان و آب دار را جلوی چشم بچین و آن کتابهایی که نه خیر دنیا و آخرت برای نویسند هشان دارند نه برای ما، آن پشت و پسل قایم کن. پپه هایی که اینها را میخوانند خودشان میروند پیدایشان میکنند. ما فکر میکنیم کتابها هم خوشبخت و بدبخت دارند. بعض یهایشان آنقدر مشتری دارند که خدا میداند و بعض یهایشان که از سر و ریختشان معلوماست نویسند ههایشان حداقل دیپلم دارند، هیچکس سراغشان نمیرود. این را به اوستایمان میگوییم. اوستایمان میگوید: ما مرده شور هستیم. بد و خوب را باید آب کنیم. همین موقع که ما و اوستایمان در حال گفتمان فلسفی و ریختشناسی کتاب هستیم، یک دختر و پسر وارد کتاب فروشی میشوند، پسره میگوید: کتاب عاشق شدن در دقیقه نود را دارید؟
توضیحات : این کتاب کتابی است که در ساحه ای فن بیشتر روشنی می افکند زیرا نتیجه ای که از خواننده آن بدست می آید فن است یا به معنی دیگر، اختراع، تخیل و ابداع و نوآوری است که در این کتاب شکل میگیرد اما از صبغه دینی و علمی نیز نصیبه ای دارد زیرا صبغه دینی آن در قصه پیامبرانی نهفته است که حیوینات یاد شده در خدمت ایشان قرار داشته که اینگونه مطالب از تفاسیری چون قرطبی، منار، ابن کثیر و همچنین قصص الانبیا استفاده شده است.