توضیحات : آرزوهای بسیاری برای این کتاب داشتم، آینده ای روشن که حق اش نبود چنین سخت با دیوار برخورد کند، یکی از آرزوهایم شاید این بود که آن را در کتابفروشی شهرمان ببینم، در کنار کتاب های دیگری که از جنس کاغذ اند و نویسنده های شان هر چند با جیب های خالی اما حال روح شان خوب است و رزومه ای برای جهان آخرت دست و پا کرده اند. صدابردار مجموعه ای از “نُه” داستان کوتاه است، کوتاه به معنای حقیقی، نه رمان های بیست یا سی صفحه ای که با نام داستان کوتاه به خورد مخاطب داده می شوند. انسان، بیگانگی و مرگ، صدای واضح این داستان ها هستند، سکوت و تاریکی که از هر سو فرو می ریزند و آدمی ناچار به تسلیم است. مخاطب را در خواندن این کتاب به صبر دعوت می کنم، به تفکر و عشق، به دوری از تعصب و نزدیکی به افکار جدید و بروز یافته در خودمان و اطرافیان، او باید تعارف را کنار بگذارد و خود را آنگونه که هست ببیند، حتی اگر زبری و تیرگی اش در ظاهر آزار دهنده باشد. داستان های این مجموعه طوری نگاشته شده اند که لازم است برای تک تک کلمات ارزش قائل شد، نمی توان آنها را تا نیمه خواند یا واژهء آخر را جا انداخت و مدعی بود که خوانده و درک شده است، صدابردار داستان جزئیات است، قصهء نقش های سفید روی بوم سفید
توضیحات : آن سالها خانهٔ ما در یک محلهٔ پرت و دور افتاده بود و از مزایایی که سایر محله ها مثل آب و برقی و آسفالت و این جور چیزها برخوردار بودند سهمی نبرده بود، چون از شهرهای جدید و نوساز به حساب می آمد که قرار بود بعدها شهری مدرن و مجهز به تمام وسایل زندگی بشود. البته موقعی که فروشندگان زمین و شرکتهای خانه سازی زمینهای این منطقه را به اهالی فروخته بودند با آب و برق و آسفالت و تلفن بود منتهی بعد معلوم شد که کمی صبر لازم دارد. تعدادی خانه در این زمینها ساخته شده بود که در بعضی از آنها خود صاحبخانهها زندگی میکردند و بقیه را اجاره داده بودند. آنچه برای ما جنبهٔ حیاتی داشت و واجب تر از سایر مایحتاج زندگی بود آب بود چون بی تلفن میشد زندگی کرد و با پیغام دادن و از طریق مکاتبه مشکلات روزمره را حل کرد و به جای برق این امکان را داشتیم که فانوس و چراغ زنبوری روشن کنیم و آسفالت خیابانهای ما هم در درجهٔ سوم و چهارم قرارداشت چون اهالی محلهٔ ما مردم پرتوقعی نبودند که بی آسفالت نتوانند زندگی کنند اما آنچه ما را عذاب می داد و لازم بود آب بود.
ماهی یک مرتبه نمیدانم از کجای شهر به مدت چند ساعت مختضر آبی در جوی اصلی محلهٔ ما جریان پیدا می کرد که ظرف همین چند ساعت کلی سر و دست میشکست و اهل محلی که در طول ماه برادروار در کنار یکدیگر زندگی میکردند برسرآب ماهیانه با بیل و کلنگ و چوب و چماق به جان هم میافتادند و سر و دست هم را میشکستند و غیرممکن بود که ماهی یک مرتبه محلهٔ ما به صحنهٔ جنگ مبدل نشود، هرچه هم به مقامات مسئول نامه نوشتیم، عریضه تقدیم کردیم طومار به امضا رساندیم که بیایید محض رضای خدا فکری برای آب محلهٔ ما بکنید گفتند چون شما خارج از شهر هستید فعلا نوبت شما نیست و باید کمی صبر کنید کار لولهکشی و تامین آب شهر که تمام شد به سراغ شما خواهیم آمد.
ریش سفیدهای محل که خدا خیرشان بدهد آمدند دورهم نشستند و شورایی تشکیل دادند و حساب کردند که اگر پولی را که روزانه مردم محله بابت خرید آب به گاریچیها و بشکههای آب میدهند روی هم بگذارند ظرف یک سال میشود یک چاه عمیق یا نیمه عمیق در میدان عمومی محله حفر کرد و تلمبهای هم روی چاه نصب نمود و موقتاً مشکل آب را حل کرد تا بعدها انشاالله نوبت محلهٔ ما و به روایت
توضیحات : مجموعه ای که در پیش رو دارید مجموعه ای از داستان های کوتاه است که پیرامون موضوع ها و وقایع متنوعی نوشته و جمع آوری شده است. با تشکر از انتخاب شما و فرصتی که برای خواندن این مجموعه داستان صرف می کنید، عنوان این داستانهای عبارتند از : پیرمرد – معجزه نجات – جنون – ساحل عشق – تسبیح آسمان – شب گرگی و مرگ نخلستان
توضیحات : دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و درمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهترکه شوهرش نابینا باشد. ۲۰ سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت وچشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: ” من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم”.
توضیحات : نفس نفس می زدم و بدنم می لرزید. جسمم بر پاهایم سنگینی می کرد و توان ایستادن نداشتم. به سمت تختی که پشت دخل و یخچال مغازه بود رفتم و روی آن نشستم، حتی نشستن هم برایم سخت بود، فشارم پایین افتاده بود و سرم گیج می رفت. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و تقریبا ولو شدم. حسن از درب پشت مغازه وارد شد و روبه روی من روی دو پا نشست و توله سگ کوچکی که دو ماهی بیشتر از سنش نمی گذشت و هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده بودیم، پشت سرش آمد و دور و برش می پلکید تا توجه او را به خود جلب کند، ولی حسن که همیشه سر به سرش می گذاشت و همبازی خوبی برایش بود، امروز حوصله سر و کله زدن با او را نداشت. سرش را پایین انداخته بود، فرم نشستن و پایین افتادن سرش چهره یک گناهکار را آنگونه که در تلویزیون دیده بودم برایم مجسم می کرد. قیافه اش درهم و شکسته بود و پیرتر از آنچه بود به نظر می رسید، با اینکه ۱۱ سال بیشتر نداشت، انگار دنیا خیلی زودتر از موعد او را پیر کرده بود.
این کتاب شامل ۵ داستان با نامهای کابوس یک شب پاییزی، آن روز روی تپه، از یاد رفته، چند تار مو و خاکستر زمان میباشد
توضیحات : مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!!!
توضیحات : من زاده بهشتم…..
دست سرنوشت است که به ناکجا می کشاندم….
و حالا دیگر
جایی در بهشت برای من نیست….
توضیحات : مجموعه هفت قصه کوتاه در قالب طنز تلخ می باشد ، در مقدمه ی کتاب نویسنده که دچار خودسانسوری است ، نویسنده برای ذهن خود نام قصه گمنام را بر می گزیند و حتی به نام او یک آدرس ایمیل می سازد… در ادامه قصه هایی که بیشتر مضامین اجتماعی دارند روایت می شوند ، اولین قصه از این مجموعه ،\” مردی که پیغامی داشت \”می باشد …
توضیحات : در یک شب سرد در ۲۶سپتامبر سال ۱۹۸۳، استانیسلاو یوگرافوویچ پتروف یک سرهنگ دوم نیروهای موشکی استراتژیک سر کارش بود او به جای همکارش که به علتی نتوانسته بود در محل کار ظاهر شود ، پست میداد و آسمان شوروی را پایش میکرد… کمی از نیمهشب گذشته بود که پتروف هشداری از یک کامپیوتر گرفت : یک موشک اتمی از سوی آمریکا شلیک شده و مقصدش مسکو است!
توضیحات : در این کتاب مجموعه داستان شما می توانید ۸۸ داستان کوتاه، زیبا و دلنشین فارسی را بخوانید. این مجموعه داستان در ۴۸۷ صفحه گردآوری شده و نام نویسنده هر داستان در قسمت پایین عنوان آن نوشته شده است.
نام برخی از داستانهای این کتاب:
– تولد
– تصویر پشت آینه
– تاریخچه جنگ انسانها و اورک ها
– زیر باران
– زندگی ها
– زن و شوهر
– زنی که از جنس نور بود
– زنبورهای وحشی
– زنان حساس
– ظلم
-و …
توضیحات : بعد از مدت ها تونستم تایپ این داستان رو تموم کنم ولی حالا کلی دلهره دارم چون میدونم زیاد جالب نیست ولی چون نمی خوام زخماتم هدر بره می زارم توی وب تا اگه کسی خواست یه نظری بده راخت بتونه دانلود کنه داستان توی ارومیه اتفاق افتاده و واسه دوتا دانشجوست که هر کدوم با مشکلات خاصی که دارن عاشق می شن و …
غفور درویشانی
توضیحات : این داستان جذاب به قلم ینس ک. هولم نوشته شده و توسط آقای قاسم کیانی در سال ۸۳ ترجمه شده است. در پاراگراف زیر بخشی از این داستان آورده شده… ” در حالی که فانوس به دست داشتم، قبل از دیگران به راه افتادم. راه خیلی باریک بود طوری که مجبور بودیم در یک ستون راه برویم. اریک پشت سر من بود. کاتیا و اسپکس هم بعد از او میآمدند. اندکی بعد به فکر افتادم که درروشنایی روز هم میتوانستیم گنج را بیرون بیاوریم. در آن صورت، کار خیلیآسانتر میشد. ولی به خاطر نمیآوردم در جایی خوانده باشم کسی چنین کاری را در روشنایی روز انجام داده باشد، در حالی که امکان داشت نیمهشب، زیر نور فانوس و در محاصرهی خطرات مختلف آن را به انجام رساند. اینک در چنینموقعیتی بودیم. فکر میکنم همگی احساس میکردیم قضیه بسیار جدی است. هر چه بود، فقط یک بازی نبود؛ واقعاً گنجی در زیر زمین چال شده بود که صد قدم ازدر کلبه و چهل و هشت قدم از تنهی شکستهی درخت فاصله داشت. میدانم که میتوانستیم این همه پول را در بانک پسانداز کنیم، ولی مطمئنم با من موافقید وقتی صحبت از یک هزار کرون باشد، کار خیلی عاقلانهای نیست. “