توضیحات : پاییز همیشه برای من فصلی عاشقانه و ماندگار بوده و هست فصلی که برگها حرف می زنند صدای تپش قلب هایم را می شنوند و دارو تجویز می کنند همان اکسیری که با تنفس من به درون ریه هایم جاری می شود دوباره نو می شوم، و جانم رونق می گیرد نگاه من از پنجره همان اتاقی که عشق را برایم تداعی می کند دوباره به خیابان گره می خورد صدای باران می آید و هوا برای من خسته، عاشق و شکرگذار نعمت و فراوانی می آورد. زندگی بدون پاییز هیچ معنا نمی دهد شب ها که ماه خودش را به عاشقانه ها نشان می دهد انگار زندگی در رگ هایم جاری می شود .صدای سوز برف را می شنوم شما هم می شنوید نویدبخش کریسمس بود .همان برفی که همه جا را لباس سفید می دهد و یک رنگی را فریاد می زند من برای آن می میرم .فصل عاشقانه ها بیشتر هویدا می شود دست به قلمم گرم تر و شعر از دهان و ذهنم جاری .برای همین هم هست که دلنشین ترین روزها از آن فصل خزان است
توضیحات : با اضافه شدن “نفس” در سن چهار سالگی به خانواده “شکوهی”، زندگی “امین” دستخوش تغییراتی بزرگ می شود.او با اینکه فقط هشت سال دارد اما برعکس برادر بزرگ خود اسحاق و پدر و مادرش باباحاجی و مامان مونس که از سر وظیفه یا اجبار و یا هر حس دیگری این دختر کوچولو را در جمع خود می پذیرند، او را به عنوان عضوی واقعی می پذیرد اما این پایان کار نیست.در گذر سالها آن دو نیز بزرگ و بزرگتر می شوند و رابطه بیش از حد صمیمی شان سبب می شود که همه با حساسیت آن دو را زیر نظر بگیرند اما… رابطه واقعی آنها چیست؟ آیا هنوز یکدیگر را همان طور که خودشان می گویند به عنوان خواهر و برادر می بینند یا آنگونه که دیگران فکر می کنند و سعی درجلوگیری از آن دارند این ارتباط به چیزی فراتر از این پیوند تبدیل شده است؟به خصوص حالا که هر دو با فرد دیگری ازدواج هم کرده اند…نفس با هم دانشگاهی خود سینا و امین با دختر شریک پدرش نیلو… اما مشکلات زندگی مشترک شان این احتمال را پیش آورده که راه طلاق را در پیش بگیرند…
توضیحات : هرگز رهایم مکن اثری از کازوئو ایشی گورو نویسنده ژاپنیالاصل است که با ترجمه سهیل سمی انتشار یافته. کتاب هرگز رهایم مکن آن طور که از عنوانش برمی آید جزو قصه های عاشقانه آبکی نیست. اصلا عاشقانه نیست گرچه از عشق حرف می زند اما عاشقانه حرف نمی زند. نویسنده؛ فضای داستان را به گونهای طراحی کرده که مخاطب ابتدا شک میکند به این که قهرمانان داستان آوای عشق را میشنوند یا آوای هنر را و یا هر دو را؟ از این رو «ایشی گورو» مخاطب را در یک بحران قرار میدهد که حل آن نیازمند داشتن دید و نگاهی فلسفی به مقوله زندگی است. لازم به ذکر است کتاب مذکور یکی از ۱۰۰۱ کتابی است که به گفته سایت آمازون قبل از مرگ باید خواند.
توضیحات : وای خدا جونم چرا روزگار در نظر من انقدر دیر میگذره،دو روز دیگه مونده به کنکور ولی برای من یه عمر ه،استرس ندارم ولی دوست دارم زودتر تموم شه ،احساس میکنم که دیگه بریدم،ساعت حدود پنج عصرو نشون میداد که با صدای جواد از خواب بیدار شدم،چند وقتی بود که وقتی میخواستم بخوابم حدودا یک ساعت توی تخت خواب وول میخوردم تا که خوابم ببره با این که قبلا به قول مریم نرسیده به تختم خوابم میبرد، تو حالت خواب و بیدار بودم که شنیدم جواد میگفت مهتاب بیا پایین خاله اینا اومدن،منم که اصلا حوصله نداشتم جوابشو بدم موهامو شانه کردم و ….. برای مطالعه این رمان نیاز به فونت نازنین است
توضیحات : سالها از آن روز پاییزی می گذرد. از آن روز غم انگیزی که فهمیدم دیگر مونسی ندارم . بارها در خواب دیده ام گیتی در جای باشکوه زندگی میکند و خیلی شاداب است . انگار آنجا خوشبخت تر از اینجاست . باری تصمیم گرفتم قلم گیتی عزیزم را زمین نگذارم و وقایع بعد از مرگش را روی کاغذ بیاورم.
توضیحات : روزها بی توجه بما می گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمی کند . چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق ! چه روز شومی بود آن روز که برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برایش ارزش داشت که چهار نفر به پایش بسوزند ؟ او که رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد و گیسوهم آواره شدیم .خدایا این چه مصیبتی بود که بر سرمان آمد ؟ مگر چه گناهی مرتکب شده بودیم؟ دخترک بی عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهی دیاری ناشناخته . معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار ماست . دو دختر زیبا ، تنها ، غریب و شبیه هم.
توضیحات : پسر بعد از سربازی راهی خانه شده است و در بین راه با دختری از محله ی خودشان برخورد می کند. موانع پشت سر گذاشته می شود و سوالی برایش پیش می آید. آیا همسرم را واقعاً من دوست دارم؟! و باز هم موانع رفع شدنی است. داستان شاد است و ماجرا ها به سرعت طرح شده و صحنه ای نو می آید و برای یک بار خواندن خسته کننده نیست.
توضیحات : زنگ آخر به صدا در آمدو بچه ها دوان دوان از کلاسها بیرون آمدند تا هر چه زودتر از مدرسه خارجشوند .من و لیلا هم کیفهایمان را برداشتیم و راهی منزل شدیم .نیم روز بودو هوا نسبتا گرم مسیری که ما برای رسیدن به خانه انتخاب کرده بودیم یکی ازکوتاهترین و متنوعترین راهها بود چون که وجود بازارچه ای که تقریبا نیمیاز راه را بخود اختصاص داده بود سبب میشد خستگی راه را کمتر احساسکنیم.وجود مغازه های مختلف و رفت و آمد مردم سر و صدای اتومبیلهای در حالحرکت و داد وفریاد دست فروشها که هر کدام سعی داشتند جنس خود را به فروشبرسانند همیشه باعث تفریح ما میشد …