توضیحات : داستان درباره ی دختری فوق العاده جذاب به اسم فیبی سامرویل هست که پدرش صاحب یک تیم فوتبال بوده “فوتبال اونا فرق داره . فوتبالی که ما میدونیم برای اونا میشه soccerولی منظور از فوتبال در اینجا فوتبال آمریکایی هست که کمی خشن هست و توپی بیضی شکل داره .” که بعد از مرگش ، وصیت میکنه که تنها درصورتی فیبی وارث اون تیم میشه که بتونه اون سال تیم رو برنده ی لیگ کنه ! وگرنه تیم به پسر عموش میرسه . مشکل اینجا است که فیبی هیچی از فوتبال نمیدونه و به دلایلی از پدرش دور بوده و با هم اختلاف داشتن . تا اینکه با سرمربی تیم به اسم دن کالبو آشنا میشه . که اولش زیاد از هم خوششون نمیاد . هردوشون هم سرسخت و کله شقن ، و با اینکه با هم دعوا میکنن ولی با این حال جذب هم میشن . چیزی که دن درباره ی فیبی فکر میکنه اینه که اون دختریه که فقط قیافه داره ، ولی هیچ کس واقعاً نمیدونه که فیبی پشت این چهره ی جذابش واقعاً چه کسیه …
توضیحات : اِما نام رمانی از جین آستن است که درباره عشقی سو تعبیر شده، نوشته شده است. این رمان ابتدا در دسامبر ۱۸۱۵ میلادی (برابر با آذر یا دی ۱۱۹۴ شمسی خورشیدی) منتشر شد. مانند سایر رمانهایش، آستن در این داستان هم به دغدغهها و مسائل زندگی زنان در دوره جورجی انگلستان میپردازد. قبل از نوشتن داستان آستن نوشت «میخواهم قهرمان زنی بیاورم که هیچ کس غیر از خودم خیلی دوستش نخواهد داشت». در اولین خط داستان، شخصیت اسمی رمان را اینگونه معرفی میکند: «اما وودهاوس، شیک، باهوش و ثروتمند». البته اما به نوعی لوس است، خودش را در روابط خیلی دست بالا میگیرد، از خطرات مداخله در امور دیگران غافل است و رفتار دیگران را نیز سو تعبیر میکند.
توضیحات : سالها از آن روز پاییزی می گذرد. از آن روز غم انگیزی که فهمیدم دیگر مونسی ندارم . بارها در خواب دیده ام گیتی در جای باشکوه زندگی میکند و خیلی شاداب است . انگار آنجا خوشبخت تر از اینجاست . باری تصمیم گرفتم قلم گیتی عزیزم را زمین نگذارم و وقایع بعد از مرگش را روی کاغذ بیاورم.
توضیحات : روزها بی توجه بما می گذرند . زمان بخاطر آدمها توقف نمی کند . چه بی رحم اند ثانیه ها! چه قسی القلب اند دقایق ! چه روز شومی بود آن روز که برادرم علی ، خودش را بخاطر عشقش دار زد . آخر چرا؟ فائزه آنقدر برایش ارزش داشت که چهار نفر به پایش بسوزند ؟ او که رفت مادر هم به او پیوست . پدر دیوانه شد و گیسوهم آواره شدیم .خدایا این چه مصیبتی بود که بر سرمان آمد ؟ مگر چه گناهی مرتکب شده بودیم؟ دخترک بی عاطفه با شوهرش خوش است و ما راهی دیاری ناشناخته . معلوم نیست چه سرنوشتی در انتظار ماست . دو دختر زیبا ، تنها ، غریب و شبیه هم.
توضیحات : پسر بعد از سربازی راهی خانه شده است و در بین راه با دختری از محله ی خودشان برخورد می کند. موانع پشت سر گذاشته می شود و سوالی برایش پیش می آید. آیا همسرم را واقعاً من دوست دارم؟! و باز هم موانع رفع شدنی است. داستان شاد است و ماجرا ها به سرعت طرح شده و صحنه ای نو می آید و برای یک بار خواندن خسته کننده نیست.
توضیحات : بعد از مدت ها تونستم تایپ این داستان رو تموم کنم ولی حالا کلی دلهره دارم چون میدونم زیاد جالب نیست ولی چون نمی خوام زخماتم هدر بره می زارم توی وب تا اگه کسی خواست یه نظری بده راخت بتونه دانلود کنه داستان توی ارومیه اتفاق افتاده و واسه دوتا دانشجوست که هر کدوم با مشکلات خاصی که دارن عاشق می شن و …
غفور درویشانی
توضیحات : ماجرا از یک شب سرد اسفند ماه سال ١٣۵۴ شروع شد. بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزی, کار تزیین خونه و تدارک تولد تموم شد. درست چند ساعت قبل از جشن. من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسر داییم که که تولدش بود و این همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون کشیده بودم. گفتم: من میرم خونه. یه دوش میگیرم. لباسام رو عوض میکنم و بر میگردم. امیر با اصرار میگفت: تو خسته ای خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدونی که هست. من بهانه آوردم و بالاخره قانعش کردم که باید برم و برگردم. راستش اصل داستان مسئله کادویی بود که باید براش میگرفتم، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از یه دوش آبگرم که بهترین دوای خستگی من تو اون لحظه بود، لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم …