توضیحات : دورنمای خالی است، کسی نیست. تنها انتظاری بیرنگ و بیشکل. انتظاری برای هیچ. و این حالت در ماست مثل هوائی که با هوا مخلوط شده است. به هیچ چیز شباهت ندارد. اگر داشت هم شاید مثل یک لحظه احساس خستگی و یا کسالت بود. این انتظار همیشه وجود نداشته است. ما هیچ وقت چنین هیچ چیز و هیچ کس نبودهایم. در کودکی همه چیز بودهایم و خداوند تنها قسمت کوچکی از دارائی ما بود. چیزی مثل یک شاخهٔ کوچک گیاه در یک علفزار. در اواخر کودکی بود که انتظار آغاز شد. پس از مرگمان بود که شروع کردیم به انتظار کشیدن. چند قدمی از کودکی بیرون میآئیم. بعد خیلی زود میایستیم، مثل یک ماهی که بر روی ماسهها افتاده، مثل کسی هستیم که درون مرگ خود قدم میزند…