توضیحات : هوا آن قدر تاریک بود که فکر می کردم سقف آسمان آمده پایین . فکر میکردم اگر دستم را دراز کنم ، دستم توی سیاهی آسمان گم می شود .همه چیزعوض شده بود .بوته های لب جو پرازفش فش مار بود وجو مثل اژدها غرش می زد وجلو می رفت . آن قدر ترسیده بودم که دندان هایم درک درک وَر هم می خورد . ولینمی فهمیدم چرا ور نمی گردم .جنازه ی خرگوشوم تو بغلم بود .گردنش شلشده بود وکله ش همراه هر قدمی که بر می داشتم ،به این طرف وآن طرف میافتاد .خر گوشوم ،همین سر شبی مرده بود ومن داشتم می رفتم تا زیر درختسایه خوش خاکش کنمشکم خرگوشوم باد کرده بود .بچه ها می گفتند : هر چیزی که شکمش باد کنه تودلش بچه داره .چقدرخوشحالبودم ومی گفتم: هف هشت تا بچه می زایه واونوخ …مادرمم شکمش باد کرده ،یعنی اونم تو شکمش بچه داره ؟ …اگر اونم مثل خرگوشو بمیره چی ؟…