توضیحات : سالها پیش در یکی از دهکده های هندوستان چوپانی فقیر زندگی میکرد. اسم این چوپان حسن بود. حسن هر روز صبح نی خود را بر میداشت و همراه گله و سگ باوفایش از دهکده بیرون میرفت. روزی حسن گله را در دشتی به چرا واداشته بود، و خودش روی سنگی نشسته و نی میزد. در نزدیکی او چاهی بود. کنار ان چاه بوته ای بود. حسن ناگهان دید که بوته تکان میخورد. خوب که نگاه کرد در پشت بوته ماری را دید که چنبره زده و سرش را بالا گرفته است …
توضیحات : مه دخت کشکولی نویسنده معاصر در مورد ادبیات و کتاب کودک می باشد از وی کتابهای زیادی در مورد اسطوره نویسی برای کودکان به چاپ رسیده است که از آن جمله می توان به گربه من، توپ من و سر زمین بلوری اشاره کرد. وی به بازنویسی اسطوره ها از زبان های ناآشنا مانند اوستا به زبانی کودکانه شهرت دارد.
– هنوز آفتاب سر نزده بود که بچه ها دویدند تا سر کوهی رسیدند. کوه کلاه سفیدش را برداشت و آرام نشسته بود. وستا از میان بچه ها به کوه گفت:
– کلاهت را به من قرض می دهی؟
کوه پرسید:
– که با آن چه کار کنی؟
وستا جواب داد:
– می خواهم به باغ روشنایی سفر کنم. کلاهت را بر سر میگزارم تا کسی مرا نبیند.