توضیحات : کتاب، سرگذشت تکان دهنده دختر جوانی از کشور لهستان است که در جنگ جهانی دوم، به اسارت نازیهای آلمان درآمده و به اردوگاههای کار اجباری روانه شد. در این اردوگاهها سایه مخوف مرگ همیشه در کمین او بود. این دخترک که “گردا” نام داشت در کارگاه ریسندگی مشغول بهکار شد و در آن جا علاوه بر فشار و سختیهای کار هر لحظه با بیماری سل، فاجعه و مرگ روبرو بود. به هر صورت “گرادا” از آن اردوگاه بهبیرون میرود و به اتفاق ۴۰۰۰ دختر اسیر، مسیر هزار کیلومتری را در آلمانشرقی ـ در میان برف و سرما ـ طی میکند. او از جمله دویست نفری است که در این مهلکه جان سالم بهدر میبرد.
توضیحات : مگه تو مملکت شما خر نیس مجموعهای از 18 داستان کوتاه اثر عزیز نسین است که عناوین آنها به شرح زیر می باشد:
مگر تو مملکت شما خر نیس؟ / بله قربان / قابل نداره / گرانترین تخت خواب دنیا / مگر ما هم آدمیزایم؟ / همه ش دو دقیقه معطلی داره / راه و روش کاسبی / خودشونم نمی دونن برای چی دعوا می کنن / وظیفه میهنی / حسابدار / زنهای منطقی خطرناکند / خیابان ما / شهردار انتخابی / ساکت شو… فضولی موقوف / موی بیتلی / نگذارید بچه گریه کند / زنگ اول، بالای شهر… زنگ دوم پایین شهر / اعترافات یک احمق
توضیحات : این کتاب دربردارندۀ ۶۱ افسانه و قصۀ کردی است. افسانهها و قصههای این کتاب در ذیل سه موضوع آورده شده است: افسانههای جانوران، افسانههای زندگی روزمره و افسانههای سحر و جادو. افسانههای جانوران دربردارندۀ دو قصۀ گرگ و میش، و روباه و خروس و کبوتر است. افسانههای زندگی روزمره دربردارندۀ ۳۸ قصه بدین ترتیب است: مکر زنان، دخترک خردمند، شوهر و زن، زن عاقل، زن بد، زن مکار، زن و شوهر، ملا نصرالدین و رفیقش، دو خواهر، عادت، اسماعیل چاوش، دختر عاقل پادشاه، قچاق قلابی، سه دوست، دو همسایه، دو دوست، سه اندرز، مگر نگفتمت، سه دوست، داندوی حیلهگر، مرد دو زنۀ حیلهگر، هر جور اراده کنی آنجور، بازرگان، احمد و گلعذار، خوبی و بدی، دو نابینا، سه احمد، نوکری عاقل، احمد پادشاه، محمد پادشاه و وزیر او، بهلول دانا و بازرگان، چگونه بهلول در کار حاجی حریص حیله به کار برد، بهلول دانا و خلیفه، ستام و لگام بد، داروی معجزهگر، عزرائیل را چگونه میتوان یافت، کربلایی فراش و دزدان و اُصیب. افسانههای سحر و جادو دربردارندۀ ۲۱ افسانه بدین ترتیب است: احمد خان و علی ولی، بهلول دانا و خلیفۀ بغداد، حسن حکیم، اندرزهای حکیمانه، عقل و اقبال، ستاد اصیب، چرا ماهی خندید، دو برادر خوانده، میرزا محمود و هزاران بلبل، رستم زال، شاه اسماعیل و عرب زنگی، تلی هزار، گلبرین، درویش، هفت برادر، میرزا محمود، محمد و مقدم، پسر ماهیگیر، پادشاه و وزیر، هندباد و آدمی گرگصورت.
توضیحات : می گویند در روزگار خیلی قدیم یعنی در حدود ۲۵۰۰ سال قبل چند گوسفند بودند که در میان کوه و دشت و جنگل و درخت زندگی کرده و روزگار خود را با تفرج و گردشگری و رهروی در گل بوته ها و علفها و یونجه های سبز و سالم بسر می آوردند. این یک زندگانی ایده آل و غزیزی برای گوسفندان بود. تا آنکه گوسفندی پیدا شد که قوی تر و مکارتر از بقیه بود و ادعای چوپانی داشت و این وجود متفرعن که دارای غرایز خودپسندی و خودخواهی و خودبرتر بینی بود به وسایل مختلف سعی در منقضی کردن زندگانی طبیعی و غریزی آن موجودات داشت…
توضیحات : ” (ماری – تامپسون) با دقت موهای طلائی خود را چلانید و از حمام بیرون آمد. در کریدور ایستاد و هوایی را که آمیخته با بوی کاکائو و گردو بود با لذت استنشاق کرد. طبعاً مادرش خانوم آگاتا در این موقع در آشپزخانه مشغول پختن شیرینی بود. ماری در حالیکه تصنیفی را زمزمه میکرد وارد اتاقش شد. با نرمی حوله نمدار حمام را از بدن جذاب خود جدا ساخت و آن را روی دسته کاناپه انداخت. بعد با یک نوع سبک بالی مخصوص از اشکاف اتاق بلوز و دامن سرمه ای رنگی را بیرون آورد. آنها را به تن کرد و همان طور که سرحال مقابل میز توالت روی چهارپایه ای نشست و به شانه زدن موهایش پرداخت در همین موقع چشمانش به تصویر مادرش که آینه تمام قد منعکس شده بود، افتاد…
توضیحات : “شیطان” نولا (چیزی بین رمان و داستان کوتاه) از لئو تولستوی است. این داستان در سال 1889 نوشته شده است ، و در سال 1909 تولستوی پایان دیگری برایش می نویسد اما در سال 1911 تنها پس از مرگ او منتشر می شود. تولستوی در “شیطان” به عواقب احساسات جنسی می پردازد.
دو جوان به نام های یوگنی ایرتنیف و برادرش آندری پس از مرگ پدرشان صاحب میراث هنگفت او می شوند. اما این وراث شامل بدهی هایی می شود و برادران باید تصمیم بگیرند که آیا آن را قبول کنند یا نه. یوگنی میراث را قبول می کند و سهم برادرش را خریداری می کند ، و فکر می کند می تواند قطعات بزرگی از زمین را به فروش برساند در حالیکه قطعات دیگر را آباد می کند. یوجین در حالی که به تنهایی با مادرش زندگی می کند و در مزرعه کار می کند دلتنگ روابطی که با زنان در سنتپترزبورگ داشت می شود و وقتی از افراد محلی روستا سوال می کند نگهبانی دهقانی را به او معرفی معرفی می کند که شوهرش در شهر زندگی می کند …
لئو تولستوی به خاطر رمان های حماسی اش شناخته شده است که جامعه را به خوبی کالبد شکافی و تشریح می کند اما شاید بتوان گفت رمان شیطان افشاگرترین و شگفت انگیزترین شخصیتی است که او تاکنون نوشته است. در حقیقت ، او آنقدر در این داستان بی پرده فکر کرده است که دستنوشته اش را در یک صندلی در دفتر خود پنهان کرد تا همسرش آن را پیدا نکند و هرگز اجازه ندهد که در طول زندگی چاپ شود.
توضیحات : خرمگس نام داستانی از نویسنده انگلیسی، اتل لیلیان وینیچ میباشد که در دهه ۱۹۶۰ انتشار یافت. این داستان در کشور ایران، توسط خسرو همایونپور و ترجمهای دیگر توسط داریوش شاهین به فارسی برگردان شدهاست. این کتاب در سال ۱۸۹۷ در انگلستان و آمریکا منتشر شد. وینیچ در این کتاب سیمای انسانهایی را مجسم کردهاست که برای کسب آزادی, استقلال و حقوق اجتماعی خود دست به مبارزه میزنند و در این راه از مرگ نیز هراسی ندارند. «عشق» در این کتاب مقامی ارجمند دارد.نقش اصلی این کتاب آرتور برتن است که یک انگلیسی مقیم در ایتالیا در زمان سلطهٔ اطریشی ها بر این کشور است، او پس از شکست عشقی خود دست به یک ماجراجویی بزرگ میزند و بعدها دوباره به ایتالیا بازمیگردد و در یک گروه انقلابی به کار مشغول میشود.
توضیحات : در آوریل سال ۲۰۰۶، روزنامهها در سراسر جهان مقالاتی تکاندهنده را منتشر کردند. در این مقالات آمده بود که گروهی از محققان، با انتشار مقالاتی محتوای یک دستنوشتهٔ قدیمی به نام «انجیل یهودا» را که به تازگی کشف شده بود، در اختیار عموم قرار دادند. در این مقالات گفته شده بود که نظرات این محققان در مورد یهودا که به عیسی خیانت کرد، به کلّی دگرگون شده است. مطابق با ادعای این محققان، یهودا در حقیقت یک قهرمان بود و رسولی که افکار عیسی را درک مینمود و بنا به درخواست عیسی، او را برای اعدام تسلیم کرد. آیا این دستنوشته، نسخهای باستانی و موثق است؟ اگر چنین باشد، آیا اطلاعاتی را در مورد نقش تاریخی یهودای اسخریوطی، عیسی مسیح و اولین مسیحیان فاش میکند؟ آیا این امر باید بر دید ما از مسیح و تعالیم او تأثیر بگذارد؟
توضیحات : آسمان تیره رنگ پائیز گرفته تر از همیشه بنظر میرسید. نسیمی به آرامی میوزید و ابرهای پنبه ای رنگ را به حرکت در می آورد و به دور دست ها میبرد و بجایش ابرهای تیره رنگ و سیاه را که معروف به ابرهای باران زا میباشند قرار میداد..در یکی از جاده های خارج از شهر (اچ) اتومبیلی کوچک با ۲ سرنشین در حرکت بود و با سرعتی تقریباً کم بسوی مقصد خویش روان بود. درون اتومبیل یک مرد و یک دختر جوان دیده میشد. زن (بتی) نامیده میشد و نامزد مرد جوان که در پشت فرمان قرار گرفته و اتومبیل را به حرکت درمی آورد و (جورج) نام داشت بود. آنها از مدتها قبل با یکدیگر نامزد شده و قرار بود به زودی با یکدیگر عروسی نمایند. جورج هر چند وقت یکبار به دیدن نامزدش می آمد و او را برای گردش به شهر می برد…
توضیحات : «واقعاً ماجرای پیچیدهای بود و بدون کمک شما، آقای پوارو موفق به کشف آن نمیشدیم. مهم اینجاست که در نهایت شک و تردیدی برای کسی باقی نماند. ماجراهای دیگر هم به همین شکل خاتمه یافت که شاید شما از آنها خبر نداشته باشید، مثل قضیه مردی که سوت میزد. خوشبختانه به سزای جنایتش رسید. یا آن چند جوان که گوتمان پیر را با شلیک گلوله به قتل رساندند. یا آن مردی که قربانیانش را با آرسنیک میکشت، ترانتر هم که تبرئه شد و انصافاً حق هم همین بود. یا خانم کورتلند که خیلی شانس آورد چون ثابت شد شوهرش آدم شرور و منحرفی بود و هیئت منصفه سرانجام به برائت او رأی داد.
در این مورد بخصوص عدالت نقشی نداشت و فقط عواطف چند انسان او را نجات داد. قبول کنید این کار در پارهای محاکم بسیار عادلانه خواهد بود. شرایط و وضعیت موجود در هر دادگاه جنایی به هرحال نظر هیئت منصفه و رأی نهایی را به گونهای تغییر خواهد داد که در سرنوشت متهم بسیار مؤثر خواهد بود. بعضی اوقات فقط احساسات حکمفرماست و متهم سعی میکند احساسات هیئت منصفه را برانگیزد که البته خیلی به ندرت اتفاق میافتد. گاهی یک وکیل مدافع زبر و زرنگ و خبره اینکار را میکند و گاهی هم دادستان از مسیر اصلی ماجرا منحرف میشود. بله… من شاهد موارد بسیاری بودهام… ولی…»
توضیحات : از داستان اوسا علم، این یکی رو بکش قلم: خیاطی عادت کرده بود که اضافات پارچه های مشتری را برای خود بردارد. شبی از شبها مرد خیاط در خواب دید روز قیامت فرا رسیده و جمعی در حال بازخواست از او می باشند و عده ای از مشتری ها نیز با قیچی های بزرگ و آتشین در حالیکه از اضافه پارچه ها علمی ساخته اند، مشغول بریدن پوست و گوشتش هستند…
توضیحات : برگرفته از داستان زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است: در جنگلی پهناور پیرمرد فقیری زندگی می کرد که شغلش هیزم شکنی بود. پیرمرد بیچاره از مال دنیا فقط یک تبر و یک الاغ داشت که با تبر به هیزم شکنی می پرداخت و با الاغ هیزمها را به شهر می برد و می فروخت و از این راه زندگی خود را اداره می کرد. در یکی از روزهای سرد زمستان وقتیکه پیرمرد مشغول شکستن هیزم بود؛ ناگهان صدای غرش شیری به گوشش رسید…