توضیحات : مارادونا، دروازه بان های پلاستیکی و آن پنالتی سرنوشت ساز که گل شد؟ گل نشد؟ چه شد؟ به پیش باز کدام حادثه می رویم، در پیچ و خم این جهان؟ دیه گو آرماندو مارادونا، قهرمان عاصی شهر سیاه، به مصاف سایه ها میرود. دلهره… اضطراب… ترس… تشویش، در دروازه بان های پلاستیکی در این قصه هیجان انگیز با ما همراه باشید! قهرمان! تماشاگران به انتظار تو نشسته اند (و آن پنالتی سرنوشت ساز…) از پیله ات بیرون بیا و داستان را آغاز کن. یک قصه سراسر ترس، هیجان و البته شادی و نشاط (که گل شد؟) مارادونا به جنگ سیاهی می رود (که گل نشد؟…) قصه ای عبرت آموز از تیرها و دروازه ها و توپ ها (چه شد؟…)
توضیحات : داستان درباره ی دختری فوق العاده جذاب به اسم فیبی سامرویل هست که پدرش صاحب یک تیم فوتبال بوده “فوتبال اونا فرق داره . فوتبالی که ما میدونیم برای اونا میشه soccerولی منظور از فوتبال در اینجا فوتبال آمریکایی هست که کمی خشن هست و توپی بیضی شکل داره .” که بعد از مرگش ، وصیت میکنه که تنها درصورتی فیبی وارث اون تیم میشه که بتونه اون سال تیم رو برنده ی لیگ کنه ! وگرنه تیم به پسر عموش میرسه . مشکل اینجا است که فیبی هیچی از فوتبال نمیدونه و به دلایلی از پدرش دور بوده و با هم اختلاف داشتن . تا اینکه با سرمربی تیم به اسم دن کالبو آشنا میشه . که اولش زیاد از هم خوششون نمیاد . هردوشون هم سرسخت و کله شقن ، و با اینکه با هم دعوا میکنن ولی با این حال جذب هم میشن . چیزی که دن درباره ی فیبی فکر میکنه اینه که اون دختریه که فقط قیافه داره ، ولی هیچ کس واقعاً نمیدونه که فیبی پشت این چهره ی جذابش واقعاً چه کسیه …