توضیحات : مراد وارد شد. در کافه را پشت سرش بست. سوز و سرما ماند همانجا، پشت در، توی خیابان. اولین صندلی خالی را که گیر آورد چسبید و نشست. یک میز کوچک با دو صندلی، خیلی نزدیک به در ورودی. کافه حسابی شلوغ بود. صاحب کافه از همان دور چاق سلامتی گرمی با مراد کرد. مراد در حالیکه حال درست و درمانی نداشت، سعی کرد گرم بگیرد. صاحب کافه هم سن و سال خود مراد بود. نزدیک آمد و در حالیکه دستانش را با پشت شلوارش پاک میکرد به مراد تسلیت گفت: – خدا رحمت کنه حاج خانم رو… مراد جواب داد: – ممنون ممنون علی جان، چهلم هم تمام شد رفت… صاحب کافه دستی به پشت مراد زد و دور شد. سرش حسابی شلوغ بود. مراد به دور و بر نگاهی انداخت، چند نفر دیگر راهم شناخت، سری تکان داد. همه از سرما هجوم آورده بودند تا یک فنجان چای یا قهوه گرم بنوشند. حالش از قهوه بهم میخورد. بخصوص اگر قهوه تلخ باشد.
برچسب ها : . داستان کوتاه, رمان ایرانی, فیروزه خلیلی یزدی, مجموعه داستان
من عضو این سایت شدم و خیلی واسم ایمیل میاد چطوری میتونم عضویتم رو لغو کنم لطفا جواب بدید
باتشکر از زحمات کلیه زحمتکشان عزیز