• دانلود کتابهای الکترونیک مختلف و متنوع با کمترین حجم ممکن
  • قرار گرفتن کتابها در سرور اختصاصی پارس بوک با لینک مستقیم
  • امکان ارسال لینک کتابهای جدید به ایمیل شخصی شما
  • رکورددار تعداد اعضا با بیش از 170 هزار عضو فعال
  • به روز رسانی مداوم سایت با کتابهای جدید ( هر روز یک کتاب جدید )

کتاب داستان

دانلود کتاب میهمانی دشت مگیدو

تاریخ : ۷ آذر ۱۳۹۱

توضیحات :  داستان میهمانی دشت مگیدو حکایت رنج است، رنج زنی از ابتدای موجود بودنش تا به هر زمان که خود اراده کند بر درد و رنجش خط پایان بکشد. داستانی که هیچ اسمی در آن دیده نمی شود الا نام چند مکان که مظهر ترس و شکنجه و عذاب و محدودیت و مقهوریت است در دنیای آدمهای امروز.شخصیت ها اسمی ندارند و تنها نامی که برده میشود اسم نامأنوسی است که در اثر کج فهمی برای یک دختر انتخاب شده، که این از عدم به رسمیت شناختن شخصیت مستقل آدمها و درد بی هویتی شان و همچنین ترس از هویدا شدن هویت اصلی شان حکایت دارد. قسمت اعظم داستان از زبان زنی مطلقه حکایت میشود که در خانه پدرش زندگی میکند و ارتباط چندانی با اجتماع بیرون ندارد. همه هم و غمش این است که نامزد جدیدش از محل کارش انتقالی بگیرد تا هر چه زودتر ازدواج کنند و بروند سر خانه و زندگی شان که شبی خاص، خواب دوست صمیمی دوران کودکی و بزرگسالی اش را که چند وقت پیش فوت شده میبیند. این خواب که شامل سفر دنیای زیرین دوستش است، بخاطر پیوندی  که با زندگی واقعی اش دارد، آن زن را دچار مالیخولیا میکند و باعث میشود به هر دری بزند تا تعبیرش را بیابد.

دانلود صد داستان عبرت آموز در ۱۰۱ صفحه

تاریخ : ۲۰ شهریور ۱۳۹۱

توضیحات : مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست! مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد! شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور

دانلود کتاب مجموعه داستان خاکستر زمان

تاریخ : ۳ شهریور ۱۳۹۱

توضیحات : نفس نفس می زدم و بدنم می لرزید. جسمم بر پاهایم سنگینی می کرد و توان ایستادن نداشتم. به سمت تختی که پشت دخل و یخچال مغازه بود رفتم و روی آن نشستم، حتی نشستن هم برایم سخت بود، فشارم پایین افتاده بود و سرم گیج می رفت. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و تقریبا ولو شدم. حسن از درب پشت مغازه وارد شد و روبه روی من روی دو پا نشست و توله سگ کوچکی که دو ماهی بیشتر از سنش نمی گذشت و هنوز اسمی برایش انتخاب نکرده بودیم، پشت سرش آمد و دور و برش می پلکید تا توجه او را به خود جلب کند، ولی حسن که همیشه سر به سرش می گذاشت و همبازی خوبی برایش بود، امروز حوصله سر و کله زدن با او را نداشت. سرش را پایین انداخته بود، فرم نشستن و پایین افتادن سرش چهره یک گناهکار را آنگونه که در تلویزیون دیده بودم برایم مجسم می کرد. قیافه اش درهم و شکسته بود و پیرتر از آنچه بود به نظر می رسید، با اینکه ۱۱ سال بیشتر نداشت، انگار دنیا خیلی زودتر از موعد او را پیر کرده بود.

این کتاب شامل ۵ داستان با نامهای کابوس یک شب پاییزی، آن روز روی تپه، از یاد رفته، چند تار مو و خاکستر زمان میباشد

دانلود کتاب داستانهای کوتاه و آموزنده

تاریخ : ۵ مرداد ۱۳۹۱

توضیحات :  مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند میشنید مسخره میکرد.شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده آموزشگاهی رفت. چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!!!

دانلود کتاب دهکده متروک

تاریخ : ۹ تیر ۱۳۹۱

توضیحات :  در جاده ای باریک، خاکی و تاریک در کالسکه ای که اتاقش سقف نداشت، چشمانم باز شد. آسمان پر از ستاره های درخشان بود، گویی آن بالا خبریست. فرشتگان چراغانی کرده بودند و من همچون جنازه ای بی اختیار در کف کالسکه خوابیده بودم. من آنجا چه میکردم ؟ هیچ چیز در حافظه ام نبود. بلند شدم تا به بیرون نگاه کنم. وقتی نگاهم به بیرون افتاد راهی را دیدم که طی کرده بودیم…

دانلود کتاب تلخسیر‎

تاریخ : ۱۹ خرداد ۱۳۹۱

توضیحات :  تلخسیر مثل هر داستان مدرن دیگری می کوشد با نگاهی خصوصی به زمان و کنار گذاشتن روایت خطی از آن، معنایی نوپا برای مفاهیمی پیچیده، مثل زمان و مکان بنا کند، تا از این رو، راهی برای رسیدن به افق ذهن آدمی بیابد و بهانه ای برای تحریک دانستگی های او و باورهای او. با آگاهی از آن چه در یک چشمه از تلخسیر آغاز شده و به پایان رسیده است، در برخی چشمه های دیگرِ آن، حتی می توان نشانه هایی کم رنگ از رویدادهایی را به چشم دید که شاید هرگز رخ نداده باشند، نشانه هایی از یک مرارت گاه کامیاب و گاه کام نایافته، که صورت گرفته اند تا زمان را -که در این جا به گونه ای اجتناب ناپذیر، به زمان روان شناختی هانری برگسون پهلو می زند- به سانِ معیاری برای انکار واقعیت موجود، به کار بندند.

از آنجا که نویسندگان تلخسیر، علی رغم حمایت ناشرین محترم، در یک فرایند فرساینده و مایوس کننده دو ساله و پس از چندین نوبت جرح و جراحی و تعدیل در متن، موفق به اخذ مجوز نشر و توزیع از اداره ارشاد نشدند، تنها راه معرفی این اثر به جامعه  فرهنگی کشور را توزیع نسخه الکترونیکی آن دانستند.

دانلود کتاب داستان گل مینا

تاریخ : ۱۷ فروردین ۱۳۹۱

توضیحات : یک روز پاییزی بود.یکی از همان صبح های غم ناک و افسرده که آدم را یاد روزهای تلخ و سوزناک می اندازد که جلوه ی شاهراه های اندیشه و دل را می گیرد و مانع رسیدن شادی و شیفتگی درون رگ به دل و مغز میشود و به ناچار زندگی و حتی ماندن را مختل می کند. صبح غمناک و افسرده با سوزی که به سوزش جانش می فزاید،دَمید.چشم های کبودش را می گشاید و بی لبخند از جا بر میخیزد و از انباری بیرون می رود.آبسی به دست وروش می کشد سپس نگاهی به آیینه می اندازد.پس از مدتها این نخستین بار بود که نگاهی به چهره ی شکسته ی خود می انداخت.هنوز برق درد کتک خای چنگیزدر چشم هایش پیدا بود.و باز هم مانند آخرین باری که به آیینه نگریسته بود،از خودبیزار شد،از خود شرمنده شد،از خود بیزار شدکه با چه زودباوری و حماقثی تا به ازدواج مثلا عاشقانه ی این شیاد بوالهوس داده است!از خود شرم داشت که روان و جان خود رادر گرو چه انسان،نه، حیوان پلیدی نهاده استحیوانی که هرروز او را شکنجه میدهدتا با محبوب جدیدش ازدواج کند بازنده ی این قمار شوم خودش هست که پس از آمدن محبوب شوهرش باید به هردو خدمت کند و باز هم کتک خور چنگیز بی وجدان باشد و تا پایان عمر خدمتگذار و کتک خور و حقیر زیر شلاق لسان و ضربات پاو دست آن نامرد بمیرد. تا جایی که یادش می امد او،دختری شاد و سرزنده و نترس بودو حالا او زنی حقیر وترسو شده.رضایت ندادن به شوهرش باعث شده بود که چنگیز اورا بیش تر تحت فشار بگذاردو هر آن اورا بیش تر زجر دهد تا ارشرّش خلاص شود.

دانلود کتاب جایی در بهشت برای من نیست

تاریخ : ۱۳ دی ۱۳۹۰

توضیحات : من زاده بهشتم…..

دست سرنوشت است که به ناکجا می کشاندم….

و حالا دیگر

جایی در بهشت برای من نیست….

دانلود کتاب PDF داستان کودکانه دم قورباغه

تاریخ : ۱۰ مهر ۱۳۸۸

توضیحات :  این کتاب برای گروه های سنی سالهای آغاز دبستان با تصاویر رنگی در مورد قورباغه و سنجاب و هدهد داستانی جذاب را بیان کرده است.

دانلود کتاب PDF شما چیزی گم نکردین؟

تاریخ : ۱۸ شهریور ۱۳۸۸

توضیحات :  هوا آن قدر تاریک بود که فکر می کردم سقف آسمان آمده پایین . فکر میکردم اگر دستم را دراز کنم ، دستم توی سیاهی آسمان گم می شود .همه چیزعوض شده بود .بوته های لب جو پرازفش فش مار بود وجو مثل اژدها غرش می زد وجلو می رفت . آن قدر ترسیده بودم که دندان هایم درک درک وَر هم می خورد . ولینمی فهمیدم چرا ور نمی گردم .جنازه ی خرگوشوم تو بغلم بود .گردنش شلشده بود وکله ش همراه هر قدمی که بر می داشتم ،به این طرف وآن طرف میافتاد .خر گوشوم ،همین سر شبی مرده بود ومن داشتم می رفتم تا زیر درختسایه خوش خاکش کنمشکم خرگوشوم باد کرده بود .بچه ها می گفتند : هر چیزی که شکمش باد کنه تودلش بچه داره .چقدرخوشحالبودم ومی گفتم: هف هشت تا بچه می زایه واونوخ …مادرمم شکمش باد کرده ،یعنی اونم تو شکمش بچه داره ؟ …اگر اونم مثل خرگوشو بمیره چی ؟

دانلود کتاب PDF 136 داستان خواندنی از تاریخ ایران و جهان

تاریخ : ۱۰ مرداد ۱۳۸۸

توضیحات :  این کتاب شامل ۱۳۶ داستان کوتاه جالب، خواندنی و عبرت آموز از تاریخ این و جهان میباشد. خواندن این کتاب جالب را به همه علاقمندان به مطالعه توصیه میکنیم.

دانلود کتاب PDF کیم و گنج گمشده

تاریخ : ۱۱ تیر ۱۳۸۸

توضیحات : این داستان جذاب به قلم ینس ک. هولم نوشته شده و توسط آقای قاسم کیانی در سال ۸۳ ترجمه شده است. در پاراگراف زیر بخشی از این داستان آورده شده… ” در حالی که فانوس به دست داشتم، قبل از دیگران به راه افتادم. راه خیلی باریک بود طوری که مجبور بودیم در یک ستون راه برویم. اریک پشت سر من بود. کاتیا و اسپکس هم بعد از او می‌آمدند. اندکی بعد به فکر افتادم که درروشنایی روز هم می‌توانستیم گنج را بیرون بیاوریم. در آن صورت، کار خیلیآسان‌تر می‌شد. ولی به خاطر نمی‌آوردم در جایی خوانده باشم کسی چنین کاری را در روشنایی روز انجام داده باشد، در حالی که امکان داشت نیمه‌شب، زیر نور فانوس و در محاصره‌ی خطرات مختلف آن را به انجام رساند. اینک در چنینموقعیتی بودیم. فکر می‌کنم همگی احساس می‌کردیم قضیه بسیار جدی است. هر چه بود، فقط یک بازی نبود؛ واقعاً گنجی در زیر زمین چال شده بود که صد قدم ازدر کلبه و چهل و هشت قدم از تنه‌ی شکسته‌ی درخت فاصله داشت. می‌دانم که می‌توانستیم این همه پول را در بانک پس‌انداز کنیم، ولی مطمئنم با من موافقید وقتی صحبت از یک هزار کرون باشد، کار خیلی عاقلانه‌ای نیست.